فرازش

روزمره‌گی‌های آدمی که دلش می‌خواست یک روز دل همه‌ی آدم‌ها را به دست بیاورد

فرازش

روزمره‌گی‌های آدمی که دلش می‌خواست یک روز دل همه‌ی آدم‌ها را به دست بیاورد

فرازش

فرازش به معنی صعود است. در نجوم به نقطه‌ای که مدار حرکت یک ستاره در موقع حرکت به سمت شمال، استوا را قطع می‌کند گره فرازشی یا گره صعودی می‌گویند. دوست دارم آن لحظه‌ی ناب فرازش را در زندگی‌ام تجربه کنم. گره‌های ذهنی‌م را یکی‌یکی باز کنم و ازشان رد شوم و صعود کنم؛ صعودی بی‌بازگشت.

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

چهار مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۰ صبح

می‌گن دغدغه‌ها و نگرانی‌های مادرها درباره بچه‌هاشون از همان مرحله جنینی و در بطن مادر شروع می‌شود و تا پیر شدنِ بچه‌هاشان ادامه دارد.

امروز درست وسط دانشگاه زیر درخت بید مجنون، روبه‌روی قبور شهدای گمنام دانشگاه نشستم و یک دل سیر و با صدای بلند گریه کردم،‌کسی اون دور و بر نبود و خلوت بود و تک و توک آدم‌هایی هم که من را در این وضعیت می‌دیدن یحتمل با خودشان فکر می‌کردند که عجب آدم مخلصی‌ست که اینطور برای شهدا گریه می‌کند. خب ماجرا این نبود و من نمی‌دانم که چرا این‌طوری گریه می‌کردم. یادم نمی‌آید که انقدر آدم دل‌نازکی بوده باشم که با جواب نه شنیدن و بی‌توجهی به حرف‌هایم این‌طور به گریه بیفتم. اما می‌دانم چرا گریه می‌کردم در آن لحظات فقط به تو،‌ به نورای عزیزم فکر می‌کردم و بخاطر تو بود که گریه‌ام گرفته بود تمام بدو بدوهای اون روز من در اتاق‌های دانشگاه بخاطر تو بود.

همانجا بود که با خودم گفتم اگر عمر من به دنیا قد داد و بزرگ شدنت را دیدم نمی‌گذارم در این کشور اگر شرایط همچنان همین‌طور بود درس بخوانی.

پ.ن: البته بعدش هم در حالی که هنوز داشتم اشک و فین‌م را با هم و یک جا پاک می‌کردم یک نارنگی سبز بزرگ با هم خوردیم و رفتیم سر کلاس :)

 

  • مهسا قربانی

یک مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۰ صبح

امروز رفتیم غربالگری سه ماهه اول برای اینکه مطمئن شویم حالت خوب است و مشکلی نداری. ساعت ۱۱ برای سونوگرافی صدایم کردند. دراز کشیدم و مشتاقانه از روی مانیتور تو را می‌دیدم اما پشتت به ما بود و برنمی‌گشتی،‌ خانم دکتر هم گفت اینطوری نمی‌شود برو یه لیوان آب قند غلیظ بخور تا به ورجه وورجه بیفتد و ما بتوانیم ببینیمش و تاکید هم کرد سر راه نصیحتت کنم تا حرف گوش بدهی و برگردی. خب من هم خیلی ساده‌انگارانه باور کردم و کلی هم نصیحتت کردم و کلی هم باهات حرف زدم که آخه مادر‌ِ من قشنگِ من برگرد و یک لیوان آب قند غلیظ هم خوردم و برگشتم و باز تو برنگشتی! خانم دکتر گفت تقصیر تو است که برنمی‌گردد خودت را سفت کردی و این بیچاره جا ندارد تکان بخورد با دستش شکمم را نشان داد که دقیقا روی سرت بود. گفت برو و یک ناهار حسابی بخور و برگرد.

برگشتم و اینبار برگشتی و صورتت را برای اولین‌بار دیدم دست و پاهایت را هم که تکان می‌دادی و قلبت را هم که تندتند می‌زد می‌دیدم و اشک‌هایم را که نمی‌دانم از سر ذوق بود یا شکرِ نعمت یا دلتنگی برای دیدنت، یواشکی پاک می‌کردم.

یک جاهایی می‌دیدم که دست و پایت را به طرف بالا آن قسمت که شکم من روی سرت بود تکان می‌دادی، مثلا ضربه‌های محکمی می‌زدی که من شکمم را بالاتر ببرم تا تکان بخوری همین که نفس عمیق می‌کشیدم و شکمم جابه‌جا می‌شد دست و پایت را می‌آوردی پایین یحتمل چهره قهرمانانه‌ای هم با خودت می‌گرفتی که بلاخره توانستم این شکم را به سمت بالا هل بدهم و موفق شدم :)

راستی با بابات سر جنسیتت شرط بسته بودیم. من گفتم دختری و بابات معتقد بود تو پسری خب معلوم است دیگر تو دختری و من شرط را بردم. قرار است نورای ما باشی. البته دکتر گفت با احتمال هشتاد درصد و برای اطمینان باید تا چهار هفته دیگر صبر کنیم.

 

  • مهسا قربانی

۲۵ شهریور ۱۳۹۵

بلاخره از چیزی که می‌ترسیدم دارد سرم ‌می‌آید افزایش بیش‌از حد اشتها و ریزش موهایم، بعد از دو ماه و نیم حالت تهوع و بی‌اشتهایی حتی وزن کم کردن حالا به یکباره حالت تهوعم رفته است جای خودش را به مدام گرسنه شدن داده است یک جوری که یک‌هو دست و پایم شروع به لرزیدن می‌کند و گویی همین الان است که از گرسنگی غش کنم با اینکه یک ساعت قبلش حتما یک چیز خورده‌ام. همه‌ی وزن از دست‌رفته‌ام در عرض ده روز برگشت. درباره ریزش مو هم با دکتر صحبت کردم خانم دکتر هم گفتن باید با آن کنار بیایم دیگر، کاریش نمی‌شود کرد به مرور بر‌می‌گردد و درست می‌شود و به قول بابات کیویِ ما همش این روزها آب و پیاز می‌خورد،‌ از شدت ریزش مشخص است که پیاز موهای من حسابی هم بهش مزه کرده است.

راستی این هفته کیوی صدایت می‌کنیم قدت یحتمل چیزی اندازه‌ی یک کیوی کوچولو است‌.

  • مهسا قربانی

ساعت ۱۰:۳۰ شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۵

دیروز احساس می‌کردم حتی یک ستاره هم در این آسمانِ بی‌کران ندارم.

امروز صبح که بیدار شدم و صبحانه خوردم احساس کردم حالم بهتر است حتی همراه با مربی ورزشی شبکه ورزش دو تایی با هم ورزش کردیم و این اولین ورزش دو تایی ما بود. امروز حالم بهتره و به این فکر کردم تو تک ستاره‌ی آسمان منی.

امروز مامانت باید انتخاب واحد کنه و از یک هفته دیگه هم با هم بریم دانشگاه و درس بخونیم و به قول بابات باسواد شیم :)

  • مهسا قربانی

۱۵ شهریور 1395

بر اساس تحقیقات و تجربه‌ی خودم در سه ماه ابتدایی بارداری،‌ زنِ باردار حالت‌ها و حس‌های متفاوتی را تجربه می‌کند که حتی با تجربه‌ی خواهرها و مادر و اعضای فامیل‌تان هم تفاوت دارد. در نتیجه وقتی به بقیه می‌گویید که از بوی حمام بدتان می‌آید و نمی‌توانید داخل حمام بروید ممکن است یک دل سیر به شما بخندند. ولی این حالت‌ها دقیقا دست خودتان نیست و چاره‌ای جز تحمل و عوق زدن‌های مدام ندارید این وضعیت وقتی وخیم‌تر خواهد شد که دستشویی فرنگی هم داخل حمام باشد و از آنجایی که تکرر یکی از مشکلات اصلی در سه ماهه‌ی اول است شما این ایام ناگزیرا در فاصله حمام تا تخت در تردد هستید و هر نیم ساعت یک بار با کلی سلام و صلوات و نذر و بستن دهان و دماغ با گیره‌ و نفس حبس کردن بلاخره وارد حمام می‌شوم. خیلی وقتها هم برای حمام نرفتن‌م هزار یک دلیل به هم می‌بافم که خودم را راضی کنم الان نروم ولی خب مگر می‌شود تا چقدر حمام رفتنم را به تاخیر بیاندازم بلاخره که باید حمام رفت. خلاصه این یکی از مشکلات اصلی من در این روزهاست و امید دارم با ورود به سه ماهه دوم وضعیتم بهتر شود و با حمام دوست شوم.

 

  • مهسا قربانی

۱۳ شهریور ۱۳۹۵

به بهانه تولدم

تولد امسالم با تولد سال‌های پیشم تفاوت چشم‌گیری دارد. تفاوت و هیجانش به این است که هم سالگرد تولد من هست و هم انسان دیگری در وجودم متولد شده است. و این بی‌شک اولین و آخرین تولد دو تایی ما بود که با هم گرفتیم.

از سال دیگه هر کی تک‌تک تولد می‌گیره :)

  • مهسا قربانی

۳ شهریور ۱۳۹۵ 

سلام خرما جانم؛

چرا خرما! چون بابات این روزها بهت می‌گه خرما، هرچند الان اندازه‌ات از خرما کوچک‌تره ولی خب بابات دوست داره بهت بگه خرما،‌ همین الان که دارم این را می‌نویسم و ثبت‌شان می‌کنم حالت تهوع دارم و سردرد و به سختی روی صندلی نشستم.

۴ شهریور ۱۳۹۵

دوباره از سر بگیریم حرف ناتمام دیشب را خرما جان

 قبل از اینکه باردار شوم وقتی به حاملگی فکر می‌کردم حس و حال خوبی بهم دست می‌داد برایم تداعی‌کننده یک حس شیرین بود که سرانجامش شیرین‌تر خواهد بود. این روز‌ها که در حال تجربه‌ی این پدیده‌ی ناشناخته هستم همه جور حسی را تجربه می‌کنم بهتر بخواهم بگویم روزی نیست که حالم با روز قبل یکی باشد هر روز منتظر یک اتفاق جدیدی در بدنم و احوالاتم هستم که خیلی هم احوالات خوشایندی نیست ولی می‌دانم همه‌اش عادی ست و جزء عوارض حاملگی ست و همین خیالم را آسوده می‌کند. با این حال می‌دانم با همه‌ی این احوالاتِ ناخوشم آخر این شاهنامه‌ خوش است و همین باعث می‌شود وقتی از سرگیجه و حالت تهوع روی تخت در حال غش و ضعف هستم تنها توانی که من را می‌تواند در آن حال بلند کند و کشان‌کشان به آشپزخانه برساند و قاشقِ عسل را در دهانم بگذارم وقتی‌ست که به توی نازنین فکر می‌کنم. خیلی وقت‌ها میل‌م به خوردن نمی‌رود ولی بخاطر تو می‌خورم هرچند بعدش بلافاصله حالت تهوع همان حس آشنای این روز‌هایم بهم سراغم می‌آید.

 بابا حامد مدام ذوقِ تو را دارد و از من بیشتر با تو حرف می‌زند و قربان‌صدقه‌ات می‌رود. هر روز برایم صبحانه آماده می‌کند یا اگر وقت نداشته باشد دو تا لقمه درست می‌کند و بالای سرم می‌گذارد و بعدش می‌رود. شب‌ها هم آب هویج،‌ آب طالبی، آب انبه هر چی که در یخچال داشته باشیم برایمان آماده ‌می‌کند.

این روزهایم همه شبیه به هم هستند. صبح تا دیر وقت خوابم و بعدش با صدای تلفن‌های مامانم یعنی مامان بزرگت مجبور می‌شم لباس بپوشم و بروم ناهار را با هم بخوریم و بعدش خواب بعدظهر و دوباره بیدار شدن (یکی از اصلی‌ترین اتفاقاتی که برایم افتاده خواب‌آلودگی و خوابیدن زیاده) و چند تکه میوده خوردن و دوباره آمدن به خانه خودمان و دراز کشیدن و به زور چند لقمه شام خوردن و هرزگاهی هم که سرم درد نکند کتاب برادران کارامازوف را می‌خوانم این‌ها تقریبا کارهای هر روزه‌ من است. همین قدر تکراری و بدون کوچکترین تغییری.

 

  • مهسا قربانی

دوشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۵

 من مادر شدم

خب اگر دکتر‌ها درست گفته باشند در هفت هفته و یک روزگی بسر می‌برم و هنوز نمی‌دانم تو قرار است نورای ما باشی یا زهیر. هرچه که هستی باش همین که سالم باشی کافی‌ست. الان تمشک صدایت می‌کنیم. قدت اندازه‌ی یک تمشک سرخه و من و بابات تمام این هفته به همین اسم صدایت می‌کنیم. هفته پیش دکمه بودی و هفته قبلش هم عدس.

و اما این روز‌ها حال خوشی ندارم صبح تا بعدظهر حال زاری دارم،‌ حالت تهوع دارم و بدن درد و خستگی و بی‌رمقی‌م زیاده. یه جوریم که حال هیچ‌کس را ندارم، هر چی می‌خورم بلافاصله احساس تهوع بهم دست می‌ده و پس خیلی چیزی نمی‌تونم بخورم در نتیجه هی بی‌حال‌تر می‌شم و وزن از دست می‌دهم. البته به گفته‌ی دکترم در ماه‌های ابتدایی این حالت طبیعی‌ست.

روزهای جدیدم پر است از نگرانی‌های جدید، هم نگران تمشک هستم و هم نگران روزهای پیش‌رویم. نمی‌دانم قرار است چه چیزهایی اتفاق بیفتد. از حال جسمی و تغییر ظاهری تا تغییرات اساسی‌تر زندگی‌مان. اینکه تمشک جان با من راه می‌آید و با این وضع جدیدم می‌توانم مدرسه و دانشگاه بروم؟ کار پایان‌نامه‌ام پیش می‌رود؟ نمی‌دانم، ترجیح می‌دم این روزها فقط به شنبه‌ آینده فکر کنم که قرار است بروم سونوگرافی و صدای قلبت را بشنوم این هیجان‌انگیز ترین قسمت این روز‌هاست فعلا.

  • مهسا قربانی
دردنامه‌ای به نام دانشگاه شاهد

بعد از سه ماه دیروز رفتم دانشگاه. کلاس‌م طبقه دوم بود و من کنار درِ آسانسور سعی می‌کردم دکمه باز شدن در را فشار بدهم و اما دریغ از ذره‌ای تکان و جابجا شدن دکمه، خیال کردم آسانسور خراب است و با پله‌ها رفتم.
ساعت بعد باید می‌رفتیم طبقه‌ی سوم. بچه‌ها با پله می‌رفتند. من از پایین پله‌ها داد زدم وا خب بیاید با آسانسور برویم خوشتان می‌آید پله را بالا و پایین کنید. یکی از بچه‌های حقوق بود به گمانم که پایین پله‌ها گفت کجای کاری آسانسور فقط مخصوص اساتید و کارکنان دانشگاه است و ما نمی‌توانیم دیگر از آن استفاده کنیم. خشکم زد،‌ باور نمی‌کردم و مرتب دکمه‌ی آسانسور را فشار می‌دادم گفتم از کی؟ گفت از همین ترم، چند روزه این طور شده. چند دقیقه‌ای طول کشید تا به خودم بیایم. همه جور تبعیضی دیده بودم در این دانشگاه از دستشویی جدا و سلف جدا و حتی ناهار‌های مجزا برای اساتید اما آسانسور اختصاصی برای اساتید و کارمندان دیگر برایم قابل درک نبود یاد دوران برده‌داری افتادم و این همه تبعیض برایم خنده‌دار بود و احمقانه.
بخاطر شرایطم امکان رفت و آمد از پله‌ها برایم سخت بود. منتظر ماندم استادی، کارمندی بیاید و دستش را روی تراشه الکترونیکی آسانسور بگذارد تا من هم داخل بروم. یکی از کارمندان زن دانشگاه آمد و در آسانسور باز شد خیلی سریع و تند در را زد جوری که نتوانیم داخل شویم و اما ما هم همانطوری خیلی تند و سریع پریدم داخل آسانسور و خانم کارمند هم گفتن: « آخی می خواین با آسانسور بیایید؟!» گفتم خیلی زشته که آسانسور‌ها را این‌طوری کردند و فقط مختص اساتید و کارکنان است و ما هم که آدم نیستیم گویا. خانم کارمند هم با یک لبخند ملیحی گفتند: « خب پول یک قطعه‌ی کوچک آسانسور که مرتبا خراب می‌شود شانزده میلیون است که اگر خراب شود کی می‌خواد پولش را بدهد؟!‌» گفتم معلومه دانشگاه . در باز شد و آمدم بیرون. خانم کارمند هم معلوم بود که عصبانی است که ما داخل آسانسور شده‌ایم.
همینطور که چشم می‌چرخاندم و منتظر کسی بودم تا بتوانم وارد آسانسور شوم اتفاقی خانم دکتر لاله افتخاری را دیدم نماینده دو دوره‌ی پیشین مجلس و عضو هیئت علمی گروه الهیات. داخل آسانسور شدیم. گفتم خانم دکتر این دانشگاه که ما دانشجوها را به هیچ هم حساب نمی‌کند و اعتراض ما هم که فایده‌ای ندارد، می‌شود شما نسبت به این حرکت زشت دانشگاه همین ماجرای آسانسور‌ها واکنش نشان دهید و شما اعتراضی کنید؟ ایشان هم گفتند: « من هم با شما موافقم و این همه تبعیض درست نیست و من هم ابراز ناخرسندی و ابراز انزجار کردم از این حرکت‌(‌گویی من خبرنگارم و ایشان دارند سوال‌های مصاحبه را جواب می‌دهند) گفتم: خب خانم دکتر در این دانشکده دانشجویایی هستند با شرایط من یا مشکلات دیگری دارند که بالا و پایین رفتن از پله‌ها برایشان سخت است. فرمودند‌: « ای‌وای! (البته با همان لبخند همیشگی) آخر دانشگاه معتقد است که این اساتید هستند که همیشه با یک بغل کتاب باید تا طبقه سوم بروند و دانشجوها که با طبقه سوم کاری ندارند» همان‌موقع داشتم به کتاب‌های داخل کیف و روی دست‌هایم نگاه می‌کردم و قراری که با استاد راهنمایم در طبقه سوم داشتم فکر می‌کردم و اینکه من تا حالا ندیدم اساتید با یک بغل کتاب به کلاس بیایند. همانطور که عجله داشتند بروند و تندوتند هم با بقیه سلام و احوال‌پرسی می‌کردند به من هم سری تکان دادند و رفتند.
اما در خلال این گفت‌وگو یک چیزی را هم خوب فهمیدم و مطمئن شدم که چرا در مجلس ما در این سال‌ها کاری نمی‌شود واتفاقی به نفع این مردم نمی‌افتد، حداقل بخاری از نمایندگان زن‌مان برنمی‌آید و همیشه به صورت نمایشی در مجلس حضور دارند. ظاهرا فقط بلدند ابراز ناخرسندی و ناراحتی و انزجار کنند و دیگر کاری از دست‌شان بر‌نمی‌آید.
دهان بسته‌ی دانشجویان دانشگاه شاهد و بی‌تفاوتی‌شان راه خوبی است برای زور گفتن مسئولان دانشگاه و اساتید و همچنان ادامه دادن انواع تبعیض‌ها.
  • مهسا قربانی