چهار مهر ۱۳۹۵ – ساعت ۱۰ صبح
میگن دغدغهها و نگرانیهای مادرها درباره بچههاشون از همان مرحله جنینی و در بطن مادر شروع میشود و تا پیر شدنِ بچههاشان ادامه دارد.
امروز درست وسط دانشگاه زیر درخت بید مجنون، روبهروی قبور شهدای گمنام دانشگاه نشستم و یک دل سیر و با صدای بلند گریه کردم،کسی اون دور و بر نبود و خلوت بود و تک و توک آدمهایی هم که من را در این وضعیت میدیدن یحتمل با خودشان فکر میکردند که عجب آدم مخلصیست که اینطور برای شهدا گریه میکند. خب ماجرا این نبود و من نمیدانم که چرا اینطوری گریه میکردم. یادم نمیآید که انقدر آدم دلنازکی بوده باشم که با جواب نه شنیدن و بیتوجهی به حرفهایم اینطور به گریه بیفتم. اما میدانم چرا گریه میکردم در آن لحظات فقط به تو، به نورای عزیزم فکر میکردم و بخاطر تو بود که گریهام گرفته بود تمام بدو بدوهای اون روز من در اتاقهای دانشگاه بخاطر تو بود.
همانجا بود که با خودم گفتم اگر عمر من به دنیا قد داد و بزرگ شدنت را دیدم نمیگذارم در این کشور اگر شرایط همچنان همینطور بود درس بخوانی.
پ.ن: البته بعدش هم در حالی که هنوز داشتم اشک و فینم را با هم و یک جا پاک میکردم یک نارنگی سبز بزرگ با هم خوردیم و رفتیم سر کلاس :)
- ۰ نظر
- ۱۴ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۰