فرازش

روزمره‌گی‌های آدمی که دلش می‌خواست یک روز دل همه‌ی آدم‌ها را به دست بیاورد

فرازش

روزمره‌گی‌های آدمی که دلش می‌خواست یک روز دل همه‌ی آدم‌ها را به دست بیاورد

فرازش

فرازش به معنی صعود است. در نجوم به نقطه‌ای که مدار حرکت یک ستاره در موقع حرکت به سمت شمال، استوا را قطع می‌کند گره فرازشی یا گره صعودی می‌گویند. دوست دارم آن لحظه‌ی ناب فرازش را در زندگی‌ام تجربه کنم. گره‌های ذهنی‌م را یکی‌یکی باز کنم و ازشان رد شوم و صعود کنم؛ صعودی بی‌بازگشت.

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

آرزوهای برباد رفته‌ی نوجوانی‌ و جوانی‌ تباه شده‌ام را از که مطالبه کنم؟!

یادم می‌آید کلاس سوم راهنمایی بودم و بین دو رشته هنر و انسانی در تردید که کدام یکی را انتخاب کنم و کدام بیشتر با احوالات من سازگار است و هر دو را هم به یک اندازه دوست داشتم. پس تنها معیار انتخابم بین این دو رشته نزدیکی یک دبیرستان‌ معروف رشته انسانی به خانه‌مان و نبود یک هنرستان خوب در نزدیکی‌مان بود.
آزمون ورودی به دبیرستان مذکور را با موفقیت گذراندم و به یکی از بهترین مدارس و یا تنها مدرسه‌ی خوب علوم انسانی کل کشور راه یافتم. بهترین چرا؟ به گواه آمار و ارقامی که ارائه می‌شد و نشان از رتبه‌های تک‌رقمی و دورقمی خروجی هر ساله‌ی این مدرسه بود و خودمان هم به چشممان هم می‌دیدیم که بیشترِ رتبه‌های برتر رشته‌ی انسانی از مدرسه‌ی ما بود. در زمان ما، فقط دو شعبه‌ی دخترانه و یک شعبه‌ی پسرانه در کل شهر تهران بلکه کل ایران داشت اما می‌دانم الان شعبه‌هایش در کل کشور زیاد شده است.
در یکی از مراحل ثبت‌‌نام بودیم که یادم می‌آید مشاور تحصیلی و معاون مدرسه به مادرم گفتند که دخترتان در هیچ‌ کلاسی جز کلاس‌های مدرسه نباید حضور داشته باشد و فقط باید متعهد و پای‌بند به همین دبیرستان باشد. مادرم هم با اطمینان گفت که «نه٬ توی هیچ کلاس خصوصی یا آموزشگاهی ثبت‌نامش نکرده‌ایم». خانم ناظم با صدای کمی بلندتری گفت که کلاس درسی منظورم نیست. آن که معلوم است جای دیگری نرود. هیچ فوق‌برنامه و کار دیگری هم نباید بکند. مادرم با تعجب گفت «فقط باشگاه والیبالش را می‌رود دیگر». باز خانم ناظم‌ فرمودند «ای بابا! هیچ کلاسی! خانم! اگر نمی‌خواهید قواعد مدرسه را رعایت کنید، ببریدش جای دیگری. برای بودن در این مدرسه سرودست می‌شکنند. اگر می‌خواهید بچه‌تان موفق باشد و آینده‌دار،‌ اگر می‌خواهید دانشگاه خوب قبول شود، فقط تمرکز کنید روی درس خواندنش. شما از الان شرعاً مسئولید که هیچ برنامه‌ی دیگری جز برنامه‌های مدرسه را انجام ندهید.» من و مادرم هم از ترس اینکه نکند فردا پس‌فرداها الدنگ و سربار جامعه شوم و اگر ــ‌خدایی نکرده‌ــ دانشگاه خوبی قبول نشوم، دیگر آینده‌ای ندارم و مسیر موفقیت قطعا از این مدرسه رد می‌شود، سریع گفتیم «چشم چشم،‌ فقط درس و مدرسه.»
قبل از رفتن به این دبیرستانِ کذایی سال‌ها بود که والیبال بازی می‌کردم و بارها خودم را در قامت تیم‌ ملی والیبال زنان تصور کرده‌ بودم. قبل از رفتن به «بهترین مدرسه علوم انسانی کشور» به صورت جدی داستان می‌نوشتم و کلاس‌های داستان‌نویسی را باجدیت دنبال می‌کردم و خودم را یک نویسنده تمام عیارِ کودک و نوجوان در آینده‌ی نه‌چندان دور می‌دیدم. قبل از رفتنم به همان مدرسه‌ی خشک و جدی با جو مذهبی نه‌چندان دلچسب (که حتی منِ بچه‌مذهبیِ برآمده از دل یک خانواده‌ی مذهبی و مشتاق به مذهب را هم ناامید می‌کرد) عاشق موسیقی و ساز زدن بودم و در گروه کُر کوچکی عضو بودم و آرزو می کردم تا ساز را حرفه‌ای یاد بگیرم. قبل از این مدرسه عاشق نقاشی بودم و هر از گاهی خرده‌استعداد‌هایم را بر روی کاغذ و بوم و مقوا می‌ریختم. قبل از این مدرسه فعالانه در گروه‌های فرهنگی و هنری مسجدمان و کانون فکری و پرورشی عضو بودم و نوجوانی می‌کردم. بعد از این مدرسه همه را دور ریختم و فراموش کردم و دودستی چسبیدم به کتاب و تست و آزمون و مشاوره‌های استرس‌زای مدرسه و کنکور. دیگر آن اواخر، نزدیک کنکور، آنقدری توانمند شده بودیم که در ۱۵ دقیقه سی تست عربی اختصاصی می‌زدیم و مشاورانمان پزش را می‌دادند.
حالا یازده سال از فارغ‌التحصیلیم از این مدرسه می‌گذرد و من که لیسانسم را از یکی از دانشگاه‌های خوب این کشور گرفته‌ام و حالا دانش‌جوی جامعه‌شناسی ارشدم در دانشگاه دیگری، آدمی بی‌هنر و بی‌مهارتم که همین رشته و مدرک هم آینده‌ای به من نمی‌دهد و همین دانشگاه و نظام آموزشی معیوب من‌‌ را بیشتر سرخورده کرد. در دانشگاه هم این روند هم‌چنان ادامه داشت. وقتی در انجمن‌های علمی دانشگاه اندک کارهایی را با علاقه دنبال می‌کردیم و انجام می‌دادیم، باز هم استادان و رییس دانشکده‌ مدام به‌مان گوشزد می‌کردند که ول کنید این کارهای بی‌سروته را و بچسبید به درستان.
حسرت چیزهای زیادی را می‌خورم که نیمچه استعداد و ذوقی برایشان داشتم و می‌توانستند مسیر زندگیم را جور دیگری رقم بزنند اما با اشتباهات مسئولان مدرسه‌مان تمام ذوق و قریحه‌ام کور شد و همه توانمندی‌هایم در درس و آزمون‌ و کنکور‌ها و کلاس‌های تست منحصر شد. ای کاش آن‌وقت‌ها کسی یا کسانی دلسوز بودند و آینده‌مان را فقط در درس و دانشگاه نمی‌دیدند و اجازه می‌دادند که از نوجوانی و جوانی‌مان بیشتر لذت ببریم وآینده‌ی بهتری برایمان تصویر می‌کردند تا الان این‌گونه حسرت به دل نمی‌ماندیم.
بعد ازآن زمان هر وقت کسی از اطرافیان سراغم می‌آید که نظرت درباره فلان مدرسه‌ی خوب چیست که بچه‌م را بفرستم، صریحا مخالفت می‌کردم و می‌گفتم آینده بچه‌تان را خراب نکنید و نفرستید. آن‌ها هم چشم‌غره‌ای می‌رفتند و «وااااا؟»یی نصیبم می‌کردند و فردایش خبر ثبت‌نام بچه‌شان در فلان مدرسه خوب را می‌شنیدم. من از یک راه رفته با آن‌ها حرف می‌زدم و آن‌ها غرق رویای شیرین موفقیت در یک دانشگاه خوب و آینده‌ی درخشان فرزندشان بودند. آنچه که آینده‌‌ی ما را می‌توانست بسازد، قدرت اندیشه و حق انتخاب‌ِ بدون هیچ فشار و استرسی است که نه من تجربه کرده‌ام و نه دانش‌آموزان و نه آن پدر و مادرهای نگران.

پ.ن: این روزها که بازی‌های لیگ جهانی والیبال را می‌بینم باز سندروم حسرت‌مان عود کرده است. هر از چند گاهی دچارش می‌شوم. طوری نیست. یادم می‌رود و باز سازگار می‌شوم.

پ.ن۲: این مطلب را خیلی قدیم‌تر نوشته بودم اما دوست داشتم اینجا هم ثبتش می‌کردم

  • مهسا قربانی

تب انتقام بالا گرفته است

در یکی از کلاس‌های مدرسه با بچه‌هایم درباره اشتباهات پزشکی و خطاهای رایج پزشکان در ایران حرف می‌زدم و از بچه‌ها می‌خواستم که نظراتشان را بگویند و اینکه چطور به ماجرا نگاه می‌کنند همان‌ موقع‌ها بود که ماجرای بخیه کشیدن از فک کودک اصفهانی بود که پزشک بخاطر پول نداشتن مادرش آن را کشیده بود. بچه‌ها به دو دسته تقسیم شده‌ بودند اکثریت عصبانی بودند و از جامعه‌ی پزشکی انتقاد می‌کردند. اقلیتی هم بودند که حرف اصلی‌شان این بود که همه مثل هم نیستند و نباید همه را به یک چوب زد و از لابه‌لای حرف‌هاشان می‌شد فهمید که مادر یا پدر پزشکی دارند که لابد حیثیت خود و خانواده‌شان را در خطر دیده‌اند که اینطور از عملکرد والدین‌شان دفاع می‌کردند.
بحث داغی بود. یادم می‌آید یکی از بچه‌هایم اوایل بحث سعی می‌کرد خیلی منطقی از عملکرد پزشکان انتقاد کند و تلاش می‌کرد خطاها‌ی پزشکی و تکرارشان را از مجرای نبود قانون و بی اهمیتی حقوق بیماران و پزشکان در ایران ببنید. دقایق می‌گذشت بحث با تعریف کردن خاطرات بچه‌ها از اشتباهات پزشکی دوروبرشان از روند منطقی و انتقادی خارج شد و فضا عصبی و هیجانی شده بود. بچه‌ام آرام و قرار نداشت مدام دست بلند می‌کرد و می‌خواست جواب یکی یکی‌شان را بدهد یا وسط حرف‌ها با صدای بلندی داد می‌زد همه اینجوری نیستند و من که سعی می‌کردم نتیجه‌گیری کنم و بحث را خاتمه بدهم.
آخر کلاس آمد پیشم؛‌‌ «خانم من می‌خوام چیزی بگم ولی شما اجازه ندادید سرکلاس بگم،‌ گفتمش من مجبورم بحث را کنترل کنم و این وسط‌ها هم ممکنه به کسانی هم اجازه حرف زدن نرسه،‌گفت چندبار من دست بلند کردم و شما اجازه ندادید آخه،‌ گفتم خب تو هم چندبار قبلش حرف زدی باید بقیه هم بتونن نظرشون رو بگن گفت خانم، آخه خانم شما یه طرف ماجراها را دیدید و بدرفتاری بیماران با پزشکان را ندیدین و یک باره اشک‌‌هایش جاری شد مثل ابر بهار تند تند می‌بارید و من حیران و متعجب مدام می‌پرسیدم که چه ‌شده ؟ خانم پدر من پزشک بود توسط پسر یکی از بیمارهایش کشته می‌شه به خاطر اشتباهات خودشان که مادرشان را دیر آوردن به خاطر اینکه پدرم گفته بود برای مادرتان کاری از دست من ساخته نیست ببریدش» گریه‌‌اش تمام نمی‌شد، می‌لرزید و حرف می‌زد صدایش بین بغض‌ و اشک‌هایش گم می‌شد بغلش کردم و گفت خانم کسی نمی‌گه چرا پدر من کشته شد اون هم به خاطر کاری که نکرده بود بخاطر بخاطر.... خانم همه از پزشکان می‌گن ولی کسی از بیمارا و بداخلاقی‌های بیماران نمی‌گه اول شیشه‌ی ماشینش رو شکستن بعد سنگ انداختن تو ماشینش و یه شب هم با چاقو زدنش. چرا چون دیگه کاری از دست بابای من برنمی‌یومد بخاطر همین کشتنش!
گفتم ببخشید من این ماجرا را نمی‌دانستم. دستای خیلی سردش را گرفتم و گفتم اشک‌هات را پاک کن قطعا بابای تو یکی از شریف‌ترین و بهترین و درست‌ترین پزشکای این کشور بوده من باید با احتیاط بیشتری حرف می‌زدم من باید اون طرف ماجرا را هم می‌دیدم راست می‌گویی، ببخشید. گفت نه خانم فقط خواستم بگم چرا من داشتم دفاع می‌کردم از پزشکان دلیلم همین بود که گفتم. بغلش کردم دوباره و خوش‌به‌شی کردیم و راهی حیاط کردم و رفت.
من در این نوشته به هیچ وجه از اشتباهات رایج و حتی خیلی ساده‌ی جامعه‌ی پزشکی دفاع نمی‌کنم وقتی خاطرات‌مان را مرور می‌کنیم حتما همه‌مان آدم‌هایی را داریم که بخاطر اشتباهات و سهل‌انگاری‌های جامعه‌ی پزشکان و پرستاران از دست داده‌ایم. همین ماه اخیر وقتی به دندان‌پزشکی مراجعه ‌کردم فهمیدم سه دندانی‌ که سال پیش پر کرده‌ام و یک ‌سال از عمر پر شدگی‌شان بیشتر نمی‌گذرد مجدد پوسیده شده و من باید هزینه و زمان دوباره بگذارم برایش و پیگیری‌های من یک ماه طول کشید تا رییس کیلینیک را مجاب کنم که سهل‌انگاری و اشتباه پزشک شما بوده که هر سه دندان من مجدد پوسیده و نهایتا توانستم.
این اولین باری بود که من به کشته شدن پزشکی توسط بیمار یا بستگان بیمار بخاطر هیچ اشتباهی دقیقا هیچ اشتباهی برخورد کردم و برای‌م اشک‌های دخترش دردناک بود. جامعه‌ی خشنی که آدم‌هایش خودشان تصمیم‌ می‌گیرند اشتباهات و قضاوت‌ها و ناملایمات را با انتقام گرفتن از هم جبران کنند پزشک از بیمار و بیمار هم احیانا از پرشکش. پدر از کشتن دخترش دقیقا وسط خیابان و دختر از آواره کردن و بیرون انداختن پدرش از خانه .
و این قصه سر دراز دارد.
پ.ن: پزشکان این ذکر را روزی هزار بار با خود تکرار کنند:
تن و جان آدمی شریف است.
#اشتباهات #رایج #پزشکی 

  • مهسا قربانی

دو واحد اخلاق حرفه‌ای کنار اخلاق اسلامی یاد دانشجوهای پزشکی بدهید

سه‌شنبه رفتم درمانگاه خیلی تخصصی دندان‌پزشکی بوق که بخیه‌ی لثه‌ام را بکشند. چند‌دقیقه‌ای از ساعت یازده گذشته بود که رسیدم. خانم دکتر فرموده بودند تا یازده بیایم. خیابان انقلاب خیلی ترافیک بود و چند دقیقه‌ای دیر رسیدم. به دستیارش گفتم آمده‌ام بخیه‌ بکشم. خانم دکتر از آن‌ور برگشت، گفتم: یازده و دیر رسیدی. گفتم ترافیک بود و نشد زودتر بیام گفت برو یه روز دیگه بیا منم الان نمی‌تونم. عصبانی شدم و گفتم دست خودم که نبوده فقط هفت دقیقه دیر رسیدم ما هم همیشه اینجا باید منتظر بشینیم حتی وقتی نوبت هم داریم و معمولا با نیم ساعت تاخیر می‌آییم داخل. خب پس نیم‌ساعت‌های ما چه می‌شود. خانم دکتر ماسکش را برداشت و گفت با من بحث نکنید قانونه که مریض دیر برسد دیگر قبولش نمی‌کنیم اون نیم‌ساعت‌ها هم دست ما نیست کار بیماران طول می‌کشد. یکمی صدایم رفت بالاتر گفتم صبر کنید خانم دکتر اگر قرار بر حرفه‌ای بودن و قانون باشد و این چند دقیقه دیر آمدن می‌شود قانون، بعید می‌دانم اخلاق حرفه‌ای پزشکی اجازه بدهد که دندان‌پزشک بالای سر من و در حین بریدن لثه من از مهمانی فردایش حرف بزدند و از اینکه قرمه سبزی را خیلی خوب بلد است بپزد و می‌خواهد قرمه‌ سبزی و مرغ و بادمجان بپزد و به دستیارش می‌گوید « برو و به خانم فلانی زنگ بزن که همین الان برایم یک بسته قرمه سبزی و بادمجان کبابی بیاورد» و تمام حواسش به قرمه‌سبزی و خانه تکانی‌اش است و من که درد دندان و لثه امانم نمی‌دهد اما باید به مکالمات بی‌ربط شما بالای سرم هم گوش بدهم، ‌این اخلاق حرفه‌ای‌ است، این قانون است؟ گفت کی گفته من همچین حرف‌هایی زدم؟ گفتم ساعت و روز و مهمان‌تان را هم معرفی‌ کنم یا یاد‌تان می‌آید. گفت شما خیلی جسورانه حرف می‌زنید این طور حرف زدنتان خوب نیست گفتم چون دندان و لثه و سلامتی‌م زیر دستان شما است، چطور نزنم؟ گفت به هر حال این بار لطف می‌کنم و قبول می‌کنم خانم فلانی بخیه‌اش را بکش دفعه بعدی از این خبرا نیست.
کار حرفه‌ای،‌ اخلاق حرفه‌ای،‌ پول حرفه‌ای همه باهم معنا دارد.
پ.ن: پزشکان این ذکر را روزی هزار بار با خود تکرار کنند:
تن و جان آدمی شریف است.
#اشتباهات #رایج #پزشکی 

  • مهسا قربانی

خب دوباره وبلاگ نویسی بعد از هفت سال!
بزرگ شدم، خیلی چیزهای دیگه هم شدم البته

  • مهسا قربانی