فرازش

روزمره‌گی‌های آدمی که دلش می‌خواست یک روز دل همه‌ی آدم‌ها را به دست بیاورد

فرازش

روزمره‌گی‌های آدمی که دلش می‌خواست یک روز دل همه‌ی آدم‌ها را به دست بیاورد

فرازش

فرازش به معنی صعود است. در نجوم به نقطه‌ای که مدار حرکت یک ستاره در موقع حرکت به سمت شمال، استوا را قطع می‌کند گره فرازشی یا گره صعودی می‌گویند. دوست دارم آن لحظه‌ی ناب فرازش را در زندگی‌ام تجربه کنم. گره‌های ذهنی‌م را یکی‌یکی باز کنم و ازشان رد شوم و صعود کنم؛ صعودی بی‌بازگشت.

تولدم

سه شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۳۲ ق.ظ

می‌گویند سیزدهم شهریور شصت و هفت به دنیا آمده‌ام

امروز بیست و نه سالم تمام شد و در آستانه سی سالگی هستم. بیش از نیمی از روزگار جوانی‌م گذشته است و کمتر از نیمِ دیگر آن باقی مانده. این روزها بیشتر به گذشته‌ام فکر می‌کنم به اینکه چگونه سپری شده است. همین‌طور به سی سالگی مادرم که من را نداشت و به سی سالگی دخترم که شاید من را نداشته باشد، بیشتر فکر می‌کنم.
این روزهای نزدیک به تولدم بیشتر از هر زمان دیگر به روز بدنیا آمدن دخترم فکر می‌کنم، لحظه لحظه‌ اش را به یاد دارم. یادم می‌آید که از درد به خود می‌پیچیدم و در حال خودم نبودم. روی زمین نشسته بودم و پایه‌های تخت را گرفته بودم و مادرم را صدا می‌زدم. گریه می‌کردم و از خدا طلب بخشش می‌کردم و مدام می‌گفتم خدایا من را ببخش، خدایا از گناهانم بگذر و در همین حین بود که صدای دکتر و ماما همزمان در گوشم پیچید که آمد. دخترک را روی بدن خسته‌ام گذاشتند و من آرام گرفتم انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش این قیل و قال من بود که در اتاق پیچیده بود. دخترک گریه نمی‌کرد و فقط با چشمان باز و درشت‌ش به اطراف نگاه می‌کرد و اشک‌های من بود که سرازیر می‌شد و هیچ نمی‌گفتم مثل دخترک، فقط گریه می‌کردم و نگاهش می‌کردم. گمانم بر این بود که خدا من را بخشیده و دخترک را به من داده. احساس می کردم تازه متولد شده‌ام در بیست و نه سالگی.
این روزها که بزرگ شدن دخترک را نظاره می‌کنم، انگار که بزرگ شدن خودم را مرور می‌کنم. اولین روز بیمارستان،‌ اولین شیر خوردن‌ش،‌ اولین خنده‌اش،‌ گریه‌اش،‌ غلت زدن‌هایش، وقتی در آشپزخانه مشغول‌م و زیرچشمی نگاهش می‌کنم که کی بلاخره می‌تواند با دستانش عروسک بالای سرش را بگیرد و وقتی می‌گیرد قند در دلم آب می‌شود و این لحظه‌ها به مادرم فکر می‌کنم که این روزهایش چطور گذشته‌اند که مثل من زیر چشمی نگاه می‌کرده و حتما قند در دلش آب می‌شده. به این فکر می‌کنم که من حاصل جوانی مادرم هستم و دخترک حاصل جوانی من.

می‌گویند سیزدهم شهریور شصت و هفت به دنیا آمده‌ام اما بعد از دخترک دیگر مطمئن نیستم که امروز روز تولدم باشد. فکر می کنم روز تولد هر کسی را باید به مادرش تبریک گفت. مردها را نمی‌دانم، آن‌هایی که مادر نشده‌اند را هم همین‌طور ولی مطمئنم روز تولدِ ما مادرها همان روز تولدِ بچه‌هایمان است. روزی که خدا محبتش را بر ما تمام می‌کند و فرزندی را در آغوشمان می‌گذارد انگار تازه متولد شده‌ایم.

و امروز سیزده شهریور نود و شش پنج ماه از تولدم می‌گذرد.

  • مهسا قربانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی