فرازش

روزمره‌گی‌های آدمی که دلش می‌خواست یک روز دل همه‌ی آدم‌ها را به دست بیاورد

فرازش

روزمره‌گی‌های آدمی که دلش می‌خواست یک روز دل همه‌ی آدم‌ها را به دست بیاورد

فرازش

فرازش به معنی صعود است. در نجوم به نقطه‌ای که مدار حرکت یک ستاره در موقع حرکت به سمت شمال، استوا را قطع می‌کند گره فرازشی یا گره صعودی می‌گویند. دوست دارم آن لحظه‌ی ناب فرازش را در زندگی‌ام تجربه کنم. گره‌های ذهنی‌م را یکی‌یکی باز کنم و ازشان رد شوم و صعود کنم؛ صعودی بی‌بازگشت.

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

هفته گذشته شوهر عمه‌ی همسر فوت کرد. با سنی بیشتر از نود سال بزرگ خاندان قدیری‌ها بود. چند سالی بود که قزوین زندگی می‌کردند و این سال آخری هم بیمار شده بود. به رسم همه‌ی قدیمی‌ها و آن‌هایی که در  روستا ریشه دارند و بزرگ شده‌ی آنجا هستند در روستای آباء و اجدادی دفن‌شان کردند. خبر دادند و ما هم از تهران به سمت روستای نیکویه روستای پدری همسر رفتیم تا در مراسم شرکت کنیم.

دو روز آنجا بودیم. شب رسیدیم و بلافاصله رفتیم مسجد جامع روستا و مراسم شام غریبان آن مرحوم و صرف شام. بعدش رفتیم خانه‌ی عمه‌ی مهربانِ همسر که از وقتی ما را دید تا وقتی برگردیم یک‌سره قربان‌صدقه‌مان رفت و مدام دستش را به نشان علاقه می‌کوبید روی سینه‌اش و به زبان ترکی می‌گفت: «جانیَن قوربان» و سر و صورت‌مان را می‌بوسید. فردایش مراسم «صبا‌مزار» بود؛ مراسمی که بعد از نماز صبحِ اولین روز دفنِ متوفی برگزار می‌شد و خانواده‌ و فامیل آن مرحوم سر مزار می‌روند و قرآن و دعا می‌خوانند. بالطبع ما شهری‌ها که عادت به زود بیدار شدن نداریم بیدار نشدیم و گذاشتند که ما بخوابیم و مراسم را نرفتیم. قبل از ظهر، عمه‌ پیغام داد که همگی ناهار بیایید اینجا. ناهار رفتیم خانه عمه و بعد از آن هم مراسم سوم در مسجد.

زن‌های روستایی که همگی با هم فامیل بودند یک‌سره صبح و ظهر و شب کنار عمه و دخترهایش بودند و برای عرض تسلیت و سرسلامتی در خانه‌ی مرحوم جمع می‌شدند و با هم گرمِ صحبت و گفت و‌شنود می‌شدند. از خاطرات قدیم‌شان می‌گفتند و از روستایی‌‌های مهاجرت کرده به شهر خبر می‌دادند و خبر می‌گرفتند. انگار نه انگار. نه خانی رفته و نه خانی آمده. بعضی وقت‌ها شک می‌کردی که این‌ها برای تسلیت اینجا جمع شده باشند تا اینکه هر از چند دقیقه‌ای وسط حرف‌های گل کرده‌شان یکی می‌گفت فاتحه و همگی صلوات و چند لحظه سکوت و حمد و سوره‌ای می‌خواندند و «الله رحمت اِلَسِن» به خانواده مرحوم می‌گفتند و باز حرف‌هایشان از سر گرفته می‌شد؛ حتی عمه هم دنباله‌ی حرف را با خواهر شوهرش که کنارش نشسته بود می‌گرفت. من و خواهرشوهر هم تمام وقت سرمان پایین بود و به کمتر کسی نگاهی‌ می‌کردیم و سعی ‌می‌کردیم حالت مغموم و غم‌زده‌ به خودمان بگیریم؛ حتی نه به هم نگاه می‌کردیم نه حرفی می‌زدیم که نکند خدای‌ناکرده بد و زشت باشد و آدم‌های بی‌ملاحظه‌ای باشیم. فقط چند دقیقه یکبار خودم را صاف و صوف می‌کردم و نفسی می‌کشیدم و آن لحظه‌ها بود که می‌توانستم سرم را بالا ببرم و زیرچشمی نگاهی به بقیه بکنم و باز دوباره سرم را به زیر بیاندازم. آنجا کمتر زنی بود که سرتاپا لباس مشکی پوشیده باشد. بیشترشان چارقد‌های سفید و رنگی‌رنگی معمول‌شان را پوشیده بودند با لباس‌های گل‌گلی همیشگی‌شان. اما من که همسرِ برادر‌زاده زنِ! مرحوم بودم سر تا پا مشکی پوشیده بودم؛ یک‌جوری که این سرتاپا مشکی بودنم توی ذوق می‌زد.

مرگ برای‌شان نه عجیب بود و نه وحشتناک؛ نه دردناک بود و نه غیر معمول. مرگْ عادی بود مثل بقیه اتفاقات زندگی‌شان. برای مرگ نه مراسم و تشریفاتی داشتند و نه ادا و اطوار خاصی یا لااقل تشریفاتی اگر بود برای من ناشناخته بود و به چشمم نمی‌آمد. تشریفاتی از مدل همین مراسم‌های ختم و سالگردِ خودمان در شهر‌ها. خودِ خودشان بودند حتی وقتی عزیزترین آدم زندگی‌شان رفته بود. مرگ پیشِ‌ چشم‌شان بود نه اتفاقی که باید برایش برنامه‌ریزی کنند و کلی‌ به‌ش فکر کرده باشند و آخر سر هم در بی‌فکری و غافلگیری مرگ به سراغ‌شان بیاید. با مرگ زندگی‌ می‌کنند همان‌طور که با بقیه اتفاقات روزانه و ماهانه و سالانه‌شان زندگی‌ می‌کنند. این‌ها آدم‌هایی هستند که در دل طبیعت بزرگ شده‌اند؛ طبیعتی که گاهی رام و دوست‌داشتنی است و گاهی خشمگین و وحشی. مرگ و زندگی را از طبیعت فهمیده‌اند و با این فهم‌شان از مرگ و زندگی گذران عمر می‌کنند. آن‌وقت، وقتی مرگ به سراغشان می‌آید آن را می‌پذیرند و با آن زندگی می‌کنند و مثل ما عجز و لابه و مویه نمی‌کنند‌ و کمتر غش و ضعف می‌کنند. در یک هم‌زیستی مسالمت‌آمیز و مأنوسانه با مرگ زندگی می‌کنند.

 منِ شهریِ مرگ‌ترسیده‌ی مرگ‌‌ناآگاه دو روز تمام در بهت و حیرتِ آرامش و تسلیم‌شان بودم. مرگ برای ما عجیب و ترسناک است. نه فهمی از مرگ داریم و نه اُنسی به آن.

  • مهسا قربانی

قدیم‌ترها با هر کسی کاری داشتم، کارم چه از جنس حال‌ و احوال‌پرسی کردن یا حرف زدن درباره‌ی چیزی یا قرارو مدار گذاشتن و هر کار دیگری با هر کسی بود، تلفن را برمی‌داشتم و زنگ می‌زدم و با آدم‌ها حرف می‌زدم حتی به ندرت پیامک هم می‌دادم. یا تلفنی حرف می‌زدیم یا زنگ ‌می زدم که فلانی کجایی من نزدیک بهمان‌جا هستم بیا و یک‌سر همدیگر را ببینیم. مواجهه مستقیم و حرف زدنِ رودرو با آدم‌ها از بزرگترین نعماتی بود که داشتم و نمی‌فهمیدم که این یک موهبت است که نصیب من شده است.

دیروز واتس‌آپ و تلگرام و اینستاگرامم را پاک کردم هرچند برایم سخت بود. در بین تمام شبکه‌های اجتماعی که تا حالا تجربه کرده‌ بودم اینستا برایم جای جذابی بود، عکس‌ها برایم حرف‌های ناگفته‌ی زیادی داشتند و من حرف‌ها را از تار و پود بین رنگ‌ها و اتعکاس‌ها کشف می‌کردم. تلگرام هم جایی بود که تمام ارتباطاتاتم را با دور‌ترین و نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌ام شکل می‌داد. ولی باید یکی را انتخاب می‌کردم یا بین ماندن و همچنان دور بودن از آدم‌ها و حرف‌زدن با آنها از پشت اکانت‌های مجازی و پرتاب وا‌ژه‌ها و بیان حرف‌هایی که من نبودم در بین‌شان و از دست رفتن سرمایه‌ی باهم بودن‌ها یا رفتن میان آدم‌ها و حرف زدن و روبه‌رو شدن با آن‌ها که چند وقتی است روبه‌رو شدن و چشم‌توچشم شدن با آدم‌ها را فراموش کرده‌ بودم.

دچار هراس عجیبی شده‌ام از زنگ زدن به آدم‌ها و دیدن‌شان، تا جایی که می‌شد زنگ نمی‌زدم. تا جایی که می‌شد با اسمس و تلگرام کارم را راه می‌انداختم. آدم‌ها را وقتی می‌بینم‌شان حرفی بین‌مان نیست،‌ حرف هست، پرتاب کلمات و از هر دری حرف زدن و کش‌آمدن لحظه‌ها است اما از جنس همدلی و از جنس معاشرت‌های قدیمی حال‌خوب‌کن نیست. از جنس بدون هیچ ترس و بدون هیچ پیش‌داوری حرف زدن نیست. چون دور شده‌ام و چون همین که می‌دیدم در تلگرامم دوستی آن‌لاین است برایم کافی بود. یا شش ماه گذشته است و من آن‌یکی را را ندیده‌ام، کافی بود پیغام حال‌و احوال و ابراز دلتنگی برایش بفرستم و اینکه این روز‌ها مشغول چه کاری است به من ارتباطی نداشت دیگر. در اینستاگرام همین که می‌دیدم دوستی با بچه‌اش خوش است و عکس می‌گذارد و من لایکش می‌کنم خیالم راحت بود که ازش خبر دارم. همین‌قدر سطحی بودن و همین‌قدر خبر داشتن برایم کافی بود.

حالا حافظه‌ی گوشی‌ام کمی خالی شده‌ است بعد از پاک کردن چند برنامه سنگینی که سنگینی‌شان هنوز  بر دلم مانده است تا عادت کنم، تا دوباره زنگ بزنم که فلانی من سر کوچه‌تان هستم چایی را بزن که آمده‌ام زمان می‌برد ولی من همیشه آدم دیدارها بوده‌ام و چشم‌توچشم شدن با آدم‌ها نه آدم دور بودن و ابراز دلتنگی اسمسی و تلگرامی فرستادن.

  • مهسا قربانی