فرازش

روزمره‌گی‌های آدمی که دلش می‌خواست یک روز دل همه‌ی آدم‌ها را به دست بیاورد

فرازش

روزمره‌گی‌های آدمی که دلش می‌خواست یک روز دل همه‌ی آدم‌ها را به دست بیاورد

فرازش

فرازش به معنی صعود است. در نجوم به نقطه‌ای که مدار حرکت یک ستاره در موقع حرکت به سمت شمال، استوا را قطع می‌کند گره فرازشی یا گره صعودی می‌گویند. دوست دارم آن لحظه‌ی ناب فرازش را در زندگی‌ام تجربه کنم. گره‌های ذهنی‌م را یکی‌یکی باز کنم و ازشان رد شوم و صعود کنم؛ صعودی بی‌بازگشت.

چند روز پیش نورا را برده بودم دکتر برای همین چکاب‌های ماهانه و قد و وزن. تنها رفته بودم و برای اینکه اگر نشستن‌مان در مطب طولانی شد خودم و نورا اذیت نشویم، کالسکه‌اش را هم برده بودم. موقع برگشت اسنپ گرفتم، نورا در بغلم خوابید.
دم‌دمای رسیدن و پیاده شدن‌مان بود، با خودم فکر می‌کردم چطور پیاده شم که هم نورا بیدار نشود و هم کالسکه را با خودم از پنج پله‌ی ورودی ساختمان بالاببرم. یک‌هو به خودم آمدم که دیدم جلوی در هستیم.کوله پشتی‌ام را انداختم و سر نورا را با احتیاط روی شانه‌ام گذاشتم و در ماشین را باز کردم و با یک دست نورا را بغل گرفتم و با دست دیگه‌ام کالسکه را برداشتم. جلوی درِ بسته‌ی خانه بودم و هر دو تا دستم پر. یک دست دیگه‌ام می خواستم تا کلید را از کوله‌ام بردارد و در را باز کند. با هر زحمتی بود در را باز کردم و پله‌ها را با کالسکه و نورای خوابیده بر شانه‌ام رفتیم. دستانم درد می‌کرد باید نورا را به تختش می‌رساندم. یه لحظه خیال کردم حتما جادو جنبلی چیزی کردم تا اینجا رسیدیم.
خیلی وقت‌ها وقتی نورا را در بغل دارم آشپزی می‌کنم، غذا می‌خورم، نماز‌هایم را هم با نورا می‌خوانم، خیال می‌کند بازی است و وقتی چادر می‌پوشم بدوبدو می‌آید بغلم. بیشتر وقت‌ها دست‌هایم کم می‌آید، آخر دو تا دست برای ما مامان‌ها خیلی کم است. مامان‌ها باید دست‌های بیشتری داشتند. مثلا یک امکانی بود که وقتی مادر می‌شوی آپشن دست سوم خود‌به خود فعال می‌شد.
این‌جور موقع‌ها همیشه یاد دست‌های زحمت‌کشیده‌ی مادرم می‌افتم. مادرم حتما وردی، ذکری یا چیزی بلد بود که این همه با دست‌هایش جادو می‌کرد همزمان چندتا بچه‌ی قد و نیم‌قد نگه می‌داشت و تربیت می‌کرد و هم آشپزی و خانه‌داری و هم همیشه مهمان‌داری .
شاید بخاطر همین است که توصیه‌ی زیاد شده دست‌ مادرهایتان را زیاد ببوسید.

  • مهسا قربانی

می‌گویند سیزدهم شهریور شصت و هفت به دنیا آمده‌ام

امروز بیست و نه سالم تمام شد و در آستانه سی سالگی هستم. بیش از نیمی از روزگار جوانی‌م گذشته است و کمتر از نیمِ دیگر آن باقی مانده. این روزها بیشتر به گذشته‌ام فکر می‌کنم به اینکه چگونه سپری شده است. همین‌طور به سی سالگی مادرم که من را نداشت و به سی سالگی دخترم که شاید من را نداشته باشد، بیشتر فکر می‌کنم.
این روزهای نزدیک به تولدم بیشتر از هر زمان دیگر به روز بدنیا آمدن دخترم فکر می‌کنم، لحظه لحظه‌ اش را به یاد دارم. یادم می‌آید که از درد به خود می‌پیچیدم و در حال خودم نبودم. روی زمین نشسته بودم و پایه‌های تخت را گرفته بودم و مادرم را صدا می‌زدم. گریه می‌کردم و از خدا طلب بخشش می‌کردم و مدام می‌گفتم خدایا من را ببخش، خدایا از گناهانم بگذر و در همین حین بود که صدای دکتر و ماما همزمان در گوشم پیچید که آمد. دخترک را روی بدن خسته‌ام گذاشتند و من آرام گرفتم انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش این قیل و قال من بود که در اتاق پیچیده بود. دخترک گریه نمی‌کرد و فقط با چشمان باز و درشت‌ش به اطراف نگاه می‌کرد و اشک‌های من بود که سرازیر می‌شد و هیچ نمی‌گفتم مثل دخترک، فقط گریه می‌کردم و نگاهش می‌کردم. گمانم بر این بود که خدا من را بخشیده و دخترک را به من داده. احساس می کردم تازه متولد شده‌ام در بیست و نه سالگی.
این روزها که بزرگ شدن دخترک را نظاره می‌کنم، انگار که بزرگ شدن خودم را مرور می‌کنم. اولین روز بیمارستان،‌ اولین شیر خوردن‌ش،‌ اولین خنده‌اش،‌ گریه‌اش،‌ غلت زدن‌هایش، وقتی در آشپزخانه مشغول‌م و زیرچشمی نگاهش می‌کنم که کی بلاخره می‌تواند با دستانش عروسک بالای سرش را بگیرد و وقتی می‌گیرد قند در دلم آب می‌شود و این لحظه‌ها به مادرم فکر می‌کنم که این روزهایش چطور گذشته‌اند که مثل من زیر چشمی نگاه می‌کرده و حتما قند در دلش آب می‌شده. به این فکر می‌کنم که من حاصل جوانی مادرم هستم و دخترک حاصل جوانی من.

می‌گویند سیزدهم شهریور شصت و هفت به دنیا آمده‌ام اما بعد از دخترک دیگر مطمئن نیستم که امروز روز تولدم باشد. فکر می کنم روز تولد هر کسی را باید به مادرش تبریک گفت. مردها را نمی‌دانم، آن‌هایی که مادر نشده‌اند را هم همین‌طور ولی مطمئنم روز تولدِ ما مادرها همان روز تولدِ بچه‌هایمان است. روزی که خدا محبتش را بر ما تمام می‌کند و فرزندی را در آغوشمان می‌گذارد انگار تازه متولد شده‌ایم.

و امروز سیزده شهریور نود و شش پنج ماه از تولدم می‌گذرد.

  • مهسا قربانی

شبیه دوِ ماراتن بود؛ شاید هم شبیه یک سفر اما به نظرم دو ماراتن تعبیر بهتری‌ست. یک مسیر نًه‌ماهه را با هم طی کردیم. ابتدای مسیر خیلی سرخوشانه می‌دویدیم و حالم خوب بود. کمی که پیش رفتیم، ادامه‌ی مسیر برایم سخت شد.‌ خسته شدم. به این فکر می‌کردم که آیا به وضعیت قبل از دو ماراتن برمی‌گردم؟ تا نیمه‌های راه آمدیم. اوضاع بهتر شد. دیگر عادت کرده بودیم به مسیر و سختی‌هایش و انگیزه‌هایم برای ادامه‌ی این ماراتن چند برابر شده بود. تو هم با حرکات و تکان‌هایت امیدم را به پایان بیشتر می‌کرد هرچند در سرتاسر این ماراتن نه‌‌ماهه، سختی‌ها و خستگی‌ها، اضطراب و نگرانی‌هایم به اینکه به آخر می‌رسیم یا نه با ما همراه بود. من این بیرون تلاش می‌کردم و همه‌ی حواس و ذهن و فکرم پیش تو بود و مراقب تو بودم و تو هم مثل سربازی که باید تا آخرین قطره‌ی خونش بجنگد، آن داخل می‌جنگیدی. شاید حتی بیشتر از من تلاش کردی تا بمانی و این ماراتن را تمام کنی و بیایی.

حالا که به انتهای ماراتن رسیدیم. به نفس‌نفس افتاده‌ایم. مدام به روزها و لحظه‌های آخر این ماراتن فکر می‌کنم. هر از گاهی به عقب نگاه می‌کنم تا ببینم چه مسیری را با هم آمدیم. هم من خسته شده‌ام و هم تو. اما دیگر تا انتهای راه‌مان چیزی نمانده است. می‌فهمم که تو هم جایت تنگ شده و تلاشت هم زیادتر. احساس عجیبی دارم.‌ نمی‌دانم بقیه‌ی مادرها هم روزهای آخر این ماراتن همین‌جوری می‌شوند یا نه. بعضی وقت‌ها دوست ندارم بیایی بیرون. دوست دارم تا آخر همان‌جا درونم بمانی و در نزدیک‌ترین فاصله‌ با من باشی. آخر من نه ماه، تمام‌ِ توجه‌م،‌ تمام فکرم،‌ تمام انگیزه و انرژی‌ام را برای تو گذاشتم. آخر من تمامِ این نه ماه فقط و فقط مراقب تو بودم و بس. حسم این است که از چیزی مراقبت کرده‌ام و بزرگش کرده‌ام و فقط من می‌فهمیده‌ام‌ش. حالا قرار است بیاید و بقیه هم در آن سهیم باشند. این حسی که می‌گویم اصلا شبیه حسادت نیست. شبیه حس مالکیت هم نیست. بیشتر یک‌جور دم‌خور بودن و مانوس بودن است. من و تو نه ماه روز و شب،‌ در خلوت و شلوغی، هر لحظه با هم بودیم. همان لحظه‌هایی که با کسی حرف می‌زدم،‌ یا سر کلاس سمینار می‌دادم یا مشغول درس دادن بودم یا حتی وقتی در خواب بودم، تو درونم تکان می‌خوردی و حضورت را هزاران بار نشان‌م می‌دادی.

چند روزی بیشتر به پایان این ماراتن نفس‌گیر نمانده. اطراف من پر است از آدم‌های خوبی که هر وقت می‌بینندمان، کلی حس خوب به ما می‌دهند و حالِ خوبمان را خوب‌تر می‌کنند. همین حالا چهره‌ی تک‌تک‌شان جلوی چشمانم است. هر کدام یک‌جور با ما مهربان بودند. اما تصویر یک نفرشان پررنگ‌تر است و مهربانی‌اش بیشتر. همسرم یا همان پدر تو. در تمام این ماراتن سخت کنارمان بود. بعضی وقت‌ها حضورش چنان پر‌رنگ بود که خیال می‌کردم پا‌به‌پای من دارد می‌دود. فارغ از تمام دغدغه‌ها و استرس‌ها و دردهای خودش، هر لحظه‌ کنارمان بود و به ما قدرت و انگیزه می‌داد. شب‌ها با هر تکان من از خواب می‌پرید و مضطرب به من نگاه می‌کرد که حالم خوب باشد. شاید صدهابار بی‌خواب ‌شد. مثل من تمام حرکات تو را چک می‌کرد که مبادا کم شده باشد؛ حتی با حساسیتی بیشتر از من. و مطمئنم هر کاری که از دستش برمی‌آمد را برای‌مان انجام می‌داد. شکر برای داشتنش.

خیلی وقت‌ها ماراتن برای برنده شدن نیست، همین که به انتهای خط ماراتن برسی برایت یک افتخار است. این افتخار با حضور آدم‌هایی که خارج از ماراتن کنار جاده با تو می‌دوند بیشتر می‌شود.

سی‌ونه هفتگی، هفت فروردین ۹۶

  • مهسا قربانی

دیروز آخرین باری بود که این‌ طرفِ سال برای چکا‌پ‌های هفتگی‌ام می‌رفتم دکتر. از هفته‌ی گذشته تا این هفته وزنم زیادی افزایش پیدا کرده بود و کمی نگران‌کننده بود. دکتر آزمایش اورژانسی نوشت و گفت همین الان آزمایش بده و جواب را بیاور.

دو ساعت باید صبر می‌کردم تا جواب را می‌گرفتم. در آزمایشگاه منتظر نشسته بودم با حالِ نه‌چندان خوب و فکر‌های آشفته،کتابی درباره‌ی مراحل زایمان می‌خواندم و رک و راست بهت می‌گفت که هر مرحله‌ سختی‌هایی دارد و اصلا هم چیز راحتی نیست. من در ذهنم همه‌ی مراحل را مرور می‌کردم و خودم را در آن وضعیت تصور می‌کردم که واکنش‌هایم چطور خواهد بود. به آخرین خط کتاب رسیدم: «این لحظه‌ی خاص را با نوزادتان بگذرانید. آمادگی برای بچه‌دار شدن، دردها و رنج‌ زایمان جبران شده و به ثمر نشسته، اینک زمان لذت بردن از معجزه‌ی تولد است.» داشتم آن لحظه‌ را تصور می‌کردم. قطره‌های اشکم بی‌اختیار روی صورت و صفحه‌ی کتاب می‌ریخت. سرم را بالا آوردم هیچ‌کس حواسش به من نبود. با خودم گفتم اگر من را کسی در این حال دیده باشد حتما فکر کرده برای جواب‌ِ بد آزمایش احتمالی‌م گریه می‌کنم.

جایی می‌خواندم که سلول‌های جنینی تا آخر عمر در بدن مادر باقی می‌مانند و شاید وجودِ همین سلول‌هاست که مادر را برای ترمیم آسیب‌های روحی و جسمی قوی‌ می‌کند و به او انگیزه و قدرت می‌بخشد. من هنوز مادر نشده‌ام. اما بارها این نیرو و انگیزه را در مادرم دیده‌ام که با وجود همه‌ی ناملایمت‌های روزگار به عشق بچه‌هایش زندگی کرد.

این نوشته تقدیم زنان سرزمین‌م که طعم مادری را چشیده‌اند و بیشتر‌شان از زندگی خودشان گذشتند تا زندگی بچه‌هایشان جور دیگری پیش برود. دو زن را با این وصف به خوبی می‌شناسم: یکی مادرم و دیگری مادر همسرم که در جوانی همسرانشان را از دست دادند و دست‌تنها و بدون یاور برای زندگی بچه‌هایشان به آب و آتش زدند.

پ.ن: جواب آزمایش خوب بود و مشکلی نبود فقط ظاهرا اشتهای من زیادتر از حد ممکن شده بود.

سی و هشت هفتگی- ۲۹ اسفند ۹۵

 

  • مهسا قربانی

تا حالا فکر کرده‌اید با ترس‌هایتان چطوری برخورد می‌کنید؟ چند وقت پیش وقتی داشتم لباس‌های نپوشیده‌ی نورا خانم که شسته بودم را اتو می‌زدم با خودم فکر می‌کردم من از هر چیزی که می‌ترسم معمولا به طرز عجیب و غریبی می‌روم در شکمش و تا به خودم می‌آیم می‌بینم که دقیقا وسط‌ش جا خوش کرده‌ام که آن‌موقع دیگر نه راه پیش دارم و نه راه پس. با خودم ترس‌ها و دلهره‌هایی که داشتم را مرور کردم و به عملکردم در این مواقع هم فکر کردم.

وقتی معلم شدم بیست ساله بودم. هیچی از معلمی نمی‌دانستم و ترس عجیبی از رفتن سر کلاس داشتم فقط می‌دانستم و مطمئن بودم که من باید معلم باشم و معلمی را دوست دارم. روزی که تدریس بهم پیشنهاد شد بدون لحظه‌ای درنگ پذیرفتم. الان بعد از هشت سال مطمئنم که بهترین تصمیم را گرفتم و ذره‌ای پشیمان نیستم. خواندن جامعه‌شناسی؟ در حالی‌که خانواده یک‌سره اصرار داشتند من یا مدیریت بخوانم یا حقوق، من جامعه‌شناسی خواندم و ترس از این داشتم که حالا چه می‌شود؟ نکند حقوق بهتر بود و من به اشتباه تصمیم گرفته‌ام. قطعا جامعه‌شناسی بهتر بود و بهتر هم شد. ازدواج‌م با حامد در ترس‌آورین و دلهر‌ه‌آورترین روزهای زندگی‌م اتفاق افتاد ترسی که تا شب عقدمان با من بود از این‌که من اساسا در این برهه نباید ازدواج کنم! بعضی وقت‌ها بعد از آن روزها با خودم می‌گفتم کاش حامد را  زودتر دیده بودم.

 این روز‌ها که دارم به پایان خط بارداری‌م نزدیک می‌شوم و نفس‌هایم به شماره افتاده است، به این دوران‌م و به قبل و بعدش زیاد فکر می‌کنم،‌ من همیشه از بارداری بخاطر سختی‌هایی که درباره‌اش شنیده بودم، به اینکه خانه‌نشینت می‌کند آن‌هم برای من که کلا زندگی‌ام با فعالیت بیرون از خانه گره خورده است ترسناک‌تر بود. با تصمیم قبلی باردار شدم و تا به خودم آمدم دیدم دیگر آخرهایش هستم و خیلی از سختی‌هایش برایم تمام‌ شده است. تا همین خودِ فردا مدرسه‌ام را می‌روم  و موجب تعجب همکاران‌ مدرسه‌م هستم. دانشگاه را تا همین یک ماه پیش رفتم و هم‌کلاسی‌هایم متعجب بودند. هر روز کارهای‌ خانه و بیرون را خودم انجام می‌دهم، عین سابق هم همچنان خرید‌های زیاد و سنگین هم می‌کنم و وقتی به خودم‌ می‌آیم که دیگر جوگیر شده‌ام و کلی خرید روی دستم است و من وسط خیابان با این خریدها خودم را سرزنش می‌کنم. شکمم را که می‌بینم ترک‌های بارداری روی‌ش نمایان شده و من همیشه‌ی عمرم ترس از این ترک‌ها داشتم یک روز صبح بیدار شدم و به یک‌باره شکمم پر ترک بود و هر شب از خارش پوستم بخاطر کشیدگی بیش از حد خوابم نمی‌برد. حالا حکایت ترس من از زایمان هست و خواب‌های هر شبِ من از زایمان‌م. ترس چیز عجیبی ست و  جمله‌ی معروفی است که ترس قوی‌ترت می‌کند،‌ هوشیارت می‌کند. سیستم بدنی من برای مقابله با ترس‌ها‌یم روبه‌رو شدن مستقیم با آن و برخورد از نوع نزدیک و تو شکمش برو هست. تجربه‌ و غریزه‌ام بهم ثابت کرده است ترس‌هایم من را قوی‌تر کرده و این مواجهه از نوع مستقیم‌ش اگر نبود من هیچ وقت شاید به سراغ هیچ یک از ترس‌هایم نمی‌رفتم و حالا منتظر نشسته‌ام تا به جنگِ ترس زایمان بروم. حتی از اینکه چطوری مادری خواهم شد و بچه‌ام چطوری قرار است بزرگ شود خصوصا ماه‌های اولش که من آدم بی‌تجربه‌ای هستم ترس‌م را بیشتر‌ می‌کند. اما می‌دانم بهترین مقابله با ترس‌هایم تو دل ماجرا رفتن است.

و حالا توی دلِ ماجرای ترسناکِ‌ شیرینی هستم که ترس‌هایش تمام نشدنی ست و شاید این ترس‌های شیرین‌م تا آخر زندگی‌ هم با من همنشین باشد.

سی و هفت هفتگی - ۲۲ اسفند ۹۵ 

  • مهسا قربانی

هفته‌ی سی‌وسوم- ۲۶ بهمن ۹۵

همیشه از خواب دیدن متنفر بودم، اصلا شب‌هایی که خواب می‌بینم حالا گیرم هر خوابی می‌خواهد باشد،‌ چه شیرین چه تلخ، چه ترسناک چه هیجان‌انگیز، خواب‌ش بهم مزه نمی‌دهد. انگار اصلا شب تا صبح نخوابیدم. همیشه دلم می‌خواهد بخوابم بی‌آنکه خوابی ببینم و ناگه زمان کات بخورد، صبح شود و بیدار شوم. یعنی درکی از زمان خوابم نداشته باشم. این روزها و ماه‌ها ولی نظرم کمی عوض شده. از کی؟ درست از زمانی که سه چهار ماه پیش برای اولین بار خواب دیدم دخترم متولد شده است و در آغوش من است. شیرینی و حلاوت این خواب برای‌م آنقدری بود که وقتی بیدار شده بودم به خودم بدو بیراه می‌گفتم که چرا آخر الان بیدار شدی. در طول روز تلاش می‌کردم مرتب چهره‌اش را به یاد بیاورم و نگاه و خنده‌اش را . از آن زمان شب‌ها به امید اینکه بخوابم و خوابش را ببینم می‌خوابم،‌ اصلا انگار یک قراری با هم در خواب‌ها گذاشته‌ایم. قرار شیرینی که فعلا در خواب اتفاق می‌افتد. تا حالا چندباری این خواب شیرین را دیده‌ام و هر بار برایم شیرین‌تر و لذت‌بخش‌تر می‌آید. حالا که به هفته‌های آخر بارداری نزدیک شده‌ام انگار بی‌تابی‌م برای دیدن دخترکم بیشتر شده است.

پ.ن: البته دیشب خواب دیدم دوقلو داریم و در خواب به طور کامل آچمز بودیم که باید چه کنیم  (:

الهی این لحظه‌های شیرینِ وصف‌ناشدنی نصیب همه‌ی زنان سرزمین‌م شود.

  • مهسا قربانی

با زنان باردار همچون کودکان و نوزادان در دادن خوراکی‌ها مهربان باشید:)

یکی از شیرین‌ترین و در عین حال سخت‌ترین قسمت‌های دوران بارداری،‌ قسمت ویارهای‌ آن است. البته ویارهایی از جنس خوراکیجات. چه شب‌ها و روزهایی را با فکر کردن به خوراکی‌ها و غذاها گذراندم و صبح را سحر کردم و خوابشان را می‌دیدم.

در ماه‌های اول بخاطر حالت تهوع‌های مدام،‌ چیزی نمی‌توانستم بخورم و تنها چیزی که فقط دوست داشتم بخورم پرتغال بود، پرتغالی که در ماه تیر و مرداد به ندرت پیدا می‌شود و من که یک‌‌دانه هم پیدا نکردم. جاهایی هم ‌آدرس دادند اما پای رفتنی نبود از بس دور بودند،‌ فقط دلم پرتغال می‌خواست و زمین و زمان را فحش می‌دادم که چرا الان فصل پرتغال نیست. یادم است با تنها چیزی که اندکی آرام می‌شدم برگ‌های درخت پرتغال خانه مادرم بود که مشتی از آن همیشه در کیفم پیدا می‌شد و اواخر شهریور هم که خود پرتغال‌های نارس‌ِ سبز درخت خانه همگی محکوم به نابودی و نرسیدن می‌شدند. هر دفعه می‌رفتم یکی را می‌کندم و با ناخن انقدر می خراشیدم تا بویش بلند شود بلکه ویار ما کمی فروبنشیند. ‌تا سه ماه اول شب‌ها من بدون پرتغال نارس و برگ‌های درخت پرتغال خوابم نمی‌برد از بس آن‌ها را به دماغم می‌چسباندم و با همکاری هم- دماغ من و پرتغال‌های سبز کوچکِ‌کال-  تا عمق متکا فرو می‌رفتیم تا حالت تهوع‌م کمی بهتر شود و خوابم ببرد. فصل پرتغال که آمد با خوردن چندتایی پرتغال به راحتی از سرم افتاد :/

در سه ماهه اول و چهار ماهگی فقط میلم به کباب و قرمه سبزی می‌رفت،‌ از بغل کبابی که رد می‌شدم عنان از کف می‌دادم، ‌البته شکر خدا کبابی و مطبخ زیاد است و من هم کباب و قرمه‌سبزی زیاد می‌خوردم هر چند،‌ چند قاشق بیشترنمی‌توانستم بخورم و بعد از خوردن همان، حالت تهوع به سراغم می‌آمد و لذت خوردن‌ش را به فحش دادن به خودم تبدیل می‌کرد.

در دوران دانشجوییِ کارشناسی زیاد فست‌فود می‌خوردم و با بچه‌ها یکی در میان رستوران و کافه بودیم، ‌مخصوصا سیب‌زمینی‌های شاخِ روبه ‌روی حسینیه‌ی ارشادِ شریعتی که پاتوق همیشگی‌مان بود. سیب‌زمینی‌اش مخلوطی از ژامبون و قارچ و پنیر فراوان و سس بود که عقل و هوش‌مان را می‌برد. نزدیک به پنج سالی هست که از آن روزها می‌گذرد و من سالی یکی دوبار فقط لب به فست‌فود می‌زدم. از این برنامه‌های فست‌فود و نوشابه حذف و سبک زندگی سالم و این حرف‌ها. ولی از وقتی باردار شدم دلم به طرز عجیبی فقط کالباس و سوسیس و همبرگر و پیتزا می‌خواهد. طوری که یک از همین روزها سوسیس را از مغازه خریدم و همزمان پول‌ش را حساب می‌کردم و با دست دیگر پوستش را می‌کندم و خام و خام می‌خوردم و قیافه فروشنده هم دیدنی بود. یادم‌ می‌آید یکشنبه کذایی یکی از هفته‌ها قبل بود که دانشگاه بودم و از صبح فکر ساندویچ ژامبون هایدا ولم نمی‌کرد و آن روز یکی از بدترین روزهایم شد از بس زیر فشار نخوردن کالباس له شدم و دم نزدم. استاد سر کلاس حرف می‌زد و من سر استاد را به شکل این کالباس‌های برش نزده‌ی مکعبی شکل می‌دیدم و همه حرف‌هایش را هم کالباس می‌شنیدم،‌ لحظه‌ها را می‌شماردم تا کلاسم تمام شود و خودم را به ایستگاه مترو نواب برسانم و یک ساندویج هایدای پر سس بخورم، حرف‌ها و نظرات برینگتون مور و اسکاچپول در آن لحظه برایم بی‌معنی و مسخره می‌آمد و به تنها چیزی که فکر می‌کردم کالباس بود. البته خداروشکر که آبروریزی راه ننداختم. بعدها توانستم خودم را کنترل کنم در تمام مدت هفت ماه سه چهار باری بیشتر فست‌فود نخوردم و خط تولیدِ درست کردن پیتزا و کالباس و همبرگر خانگی را راه‌اندازی کردم.

آخرین خوراکی محبوب من در پنج ماهگی آلو و تمبر هندی و انواع ترشیجات بود. یادم ‌می‌آید وسط مراسم روضه در خانه مادر‌شوهرم در حالی که مداح ذکر مصیبت می‌گفت و من اصلا نمی‌توانستم لحظه‌ای تمرکز کنم و فقط به تمبر هندی فکر می‌کردم. به این که چطوری می‌توانم بدستش بیاورم.

ویار می‌تواند با شما کاری کند که به مرز بی‌آبرویی،‌ بی اعتقادی و سست شدن ارزش‌ها و آرمان‌ها برسید. حتما زیاد این جمله را می‌شنوید که آخ آخ جلوی زن حامله از این غذا و از فلان خوراکی حرف نزنیم،‌ الان به دلش می‌افتد. این حرف را حتما جدی بگیرید چون ممکن است او به شما لبخند بزند که نه بابا این چه حرفیه،‌ این طورها هم نیست دیگر،‌ ولی دقیقا همین طورها هم هست و زن باردار اگر چیزی را هوس کند و امکان رسیدن‌ش نباشد از درون دچار مشکلات روحی و روانی و ذهنی و در گام‌های جدی‌تر دچار استرس و خشونت‌های پنهان و آشکار می‌شود‌:| ۱

بیست و هفت هفتگی- دوازده دی ماه نود و پنج

۱: ر.ش به نظریه محرومیت نسبی

  • مهسا قربانی

امسال شاگردی دارم به اسم روشنا،‌ دختر محجبه‌ای که از همان روز اول نحوه پوشیدن مقنعه و اسمش وقتی بحث ( آیا‌ اهمیت دارد اسم‌مان چه باشد؟) را در کلاس مطرح کردم و درباره‌اش با بچه‌ها گفت‌وگو کردیم و درباره نحوه‌ی انتخاب اسم خودش و خواهرانش حرف زد، توجهم را جلب کرد. (‌شکوفا و درخشا اسم خواهرانش بود) چند روز قبل همایش روز جهانی فلسفه در دانشگاه تربیت‌مدرس برگزار شد من از دو تا از شاگردانم که عکاسی می‌دانستند خواستم که بیایند و عکاسی مراسم را بر عهده بگیرند. یکی‌شان همین روشنا بود البته خودش داوطلب شد. شب قبل مراسم با مادرش حرف ‌می‌زدم،‌ از من درباره‌ی برنامه‌ها و سخنرانی‌های همایش اطلاعات خواست، گفتم خبری ندارم و من در همایش کاره‌ای نیستم و همسرم در آنجا مشغول تحصیل فلسفه ست. پشت گوشی به من گفت که خودش فلسفه خوانده و همسرش یعنی بابای روشنا هم جامعه‌شناسی خوانده و چه حسن تصادفی و اینکه عجب است که فیلسوفان و جامعه‌شناسان هیچ وقت روابط مسالمت‌آمیزی با هم نداشتند. من هم در جواب گفتم خب خداروشکر این حرف‌ها شایعه‌ای بیش نیست و دو تا مثال نقض‌ش هم پیدا شده (یکی ما و یکی هم شما) و با خنده‌‌هایش تایید می‌کرد حرف‌م را.

بعد از برگشت از همایش به همسر می‌گفتم خیلی از روشنا خوشم ‌می‌آید،‌ معلوم است خیلی خوب تربیت شده. دختر فهمیده و مسئولیت‌پذیر و دلسوز و مهربان و کاربلدی ست که تو با خیال راحت می‌توانی کار را بهش بسپاری و این همه صفات خوب در این بچه جمع شده است و همسر هم تایید می‌کرد و می‌گفت خوبیش هم به این است که با همه این‌ها شوق و شور بچگی‌اش را هم دارد.

دیروز خسته از درِ مدرسه بیرون زدم و به خیابان سربالایی شیراز فکر می‌کردم که باید با این سرعت کندِ من ده دقیقه‌ای بروم تا به همت برسم که روشنا صدایم زد که خانم بیایید با ما بروید گفتم تو که هنوز اینجایی مگر سرویسی نیستی؟ گفت نه مادرم آمده دنبالم و شما هم با ما باشید تا یک مسیری با هم برویم پیاده سخت‌تان است. گفتم نه عزیزم هوا خوبه و پیاده رفتن را الان ترجیح می‌دهم، نگران من نباش. رفت و من هم رفتم و تمام مدت به روشنا فکر می‌کردم به این‌که با این سن کم‌ش چقدر حُسن دارد و خب این اگر از تربیت خوب‌ش نباشد پس از چیست؟ به خودم امیدواری می‌دادم که دختر ما هم حتما مثل روشنا می‌شود، خب از یک مامان نیمچه جامعه‌شناسی خوانده و یک بابای دو نیمچه فلسفه خوانده مثل مامان و بابای روشنا یک همچین دختری هم بر‌می‌آید دیگر،‌ از قضا مادر و پدر هر دو (روشنا و نورا) هم معلم :)‌

پ.ن: لطفا الان در حال ما نزنید که اوف چقدر خودتان را تحویل گرفتید و اینا، خودم می‌دانم که خودتحویل‌گیری ست. پس بگذارید با تحویلش خوش باشیم و شما هم خیال کنید این اسمش تحویل نیست.

پ.ن بعدی: ارادت‌مان به این دختر بیشتر هم شد وقتی فهمیدم پدرش یکی از استادان دانشگاه‌مان است و من با اینکه کلاسی با او نداشتم اما از اخلاق و سوادش تعریف زیادی‌ شنیده‌‌ام. ترم آخر بودم که به دانشگاه‌مان آمد.

 

  • مهسا قربانی

برای نورای عزیزم

این چند وقته مطالب زیادی درباره این خوانده‌ام که جنین بعد از چهارماهگی کاملا هوشیار و آگاه است و همه چیز را می‌شنود و یکی از بهترین صداهایی که با آن عمیقا ارتباط برقرار می‌کند و احساس نزدیکی و امنیت می‌کند صدای مادر است. به صدای مادر کاملا گوش می‌دهد و در ماه‌های بالاتر با ضربه‌ زدن‌ها و تکان‌هایش به آن واکنش هم نشان‌ می‌دهد،‌ به همین خاطر توصیه شده برایش موسیقی زیاد پخش کنید و حتی مادر شعر و یا لالایی مخصوصی را مدام برایش بخواند که از صدای مادر و آن شعر هم آرام می‌شود و هم به علت تکرار زیاد در دوره جنینی حتی بعد از تولد هم به آن واکنش‌های مثبت نشان خواهد داد.

این چند روزه به این فکر می‌کردم کاش شاعر بودم و خودم شعری برایت می‌گفتم و شعری برای تو،‌ اما چه کنم که شاعر نیستم و بی‌بهره از زبان شعری. این چند روز به شعر زیبایی از استاد محمد علی بهمنی رسیدم که شرح حال ا‌ست و محرمی ست بین من و تو، ‌از صبح ورد زبانم است مدام برایت می‌خوانم :

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست                                 محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
                              که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
                                    غزل تو ست که در قولی از آن، اما نیست
تو چه رازی که به هر شیوه تو را می جویم
                              تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرام تر از پلک ، تو را می بندم
                                   در دلم طاقت دیدار تو ، تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
                                   از تو گر موج نگیرد ، به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
                                     این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست

البته این غزل با صدای علیرضا قربانی شنیدتی‌تر است.

  • مهسا قربانی

بیست و سه آبان - نوزده هفته و پنج روز

 در چند روز گذشته دردهای شدید را در ناحیه پشت و کمر تجربه کردم و حسابی ترسیده بودم که نکند اتفاق وحشتناکی دارد می‌افتد و من از آن بی‌اطلاعم. چند شب پشت هم از درد خوابم نمی‌برد. جوری که دو شب پیش نشستم به گریه و به این فکر کردم که اگر از دستت بدهم چه بلایی سر من می‌آید. دیروز رفتم دکتر و همه حالت‌هایم را برایش شرح دادم و گفت تو حالت خوب است و بارداری عادی را داری و خبری از خطر و مشکل نیست. حتی تو را هم در سونوگرافی دیدیم و حالت خوب بود و داشتی انگشصت شصتت را با ولع کامل می‌خوردی. خداروشکر

ولی این چند روزه مدام دارم به این فکر می‌کنم که هر چه زندگی می‌گذرد همانقدرکه ممکن است برای ما شیرین‌تر شود،  سخت‌تر هم می‌شود،‌ حالا آزمایش‌های الهی جدیدی هم در انتظار ماست. و این آیه را چندباری زیر لب خواندم:

وَاعْلَمُواْ أَنَّمَا أَمْوَالُکُمْ وَأَوْلاَدُکُمْ فِتْنَةٌ وَأَنَّ اللّهَ عِندَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ؛ و بدانید که اموال و فرزندان شما وسیله آزمایش (شما) هستند و خداست که نزد او پاداشى بزرگ است.

  • مهسا قربانی