فرازش

روزمره‌گی‌های آدمی که دلش می‌خواست یک روز دل همه‌ی آدم‌ها را به دست بیاورد

فرازش

روزمره‌گی‌های آدمی که دلش می‌خواست یک روز دل همه‌ی آدم‌ها را به دست بیاورد

فرازش

فرازش به معنی صعود است. در نجوم به نقطه‌ای که مدار حرکت یک ستاره در موقع حرکت به سمت شمال، استوا را قطع می‌کند گره فرازشی یا گره صعودی می‌گویند. دوست دارم آن لحظه‌ی ناب فرازش را در زندگی‌ام تجربه کنم. گره‌های ذهنی‌م را یکی‌یکی باز کنم و ازشان رد شوم و صعود کنم؛ صعودی بی‌بازگشت.

هندوانه در بسته

خب من همیشه قبل از بارداری فکر می‌کردم اگر زنی قبل از باردار شدن آمادگی‌های ذهنی و روانی و حتی جسمی داشته باشه احتمالا بارداری خوبی خواهد داشت. مثلا مهم‌ترینش این هست که دوست داشته باشد بچه‌ای داشته باشد و با اختیار خود تصمیم به بارداری بگیرد. من با انتخاب خودم و نظر مثبت همسرجان تصمیم به بارداری گرفتم جدا از اینکه سه ماه قبل از بارداری سعی کردم تمام چکاب‌ها و آزمایش‌های لازمه را انجام دهم و در این مدت از لحاظ تغذیه هم رژیم مناسبی را برای خودم و همسر برنامه‌ریزی کردم. قبلش هم با کلی دوست و آشنا که تجربه بارداری داشتند صحبت کردم و مطالعات زیادی هم درباره قبل و حین و بعد از بارداری داشتم. و خیلی از وبلاگ‌های مادرانه را که تجربه‌ی دوره بارداری و زایمان‌شان را هم نوشته بودند دنبال می‌کردم. یک چیز مشترکی در همه این‌ گفت‌وگوها و شنیده‌ها و خوانده‌ها بود آن هم تجربه‌ی شیرینی که سراغ یک زن پس از بارداری و به دنیا آوردن بچه خواهد آمد. تجربه‌ی شیرینی که همگی از آن به خوبی و زیبایی یاد می‌کردند و از دوره‌ی جدیدی از زندگی زن و مرد حرف می‌زدند و حتی این را گوشزد می‌کردند که حسرت این دوران را می‌خورید و از اینکه زودتر اقدام نکرده‌اید خودتان را سرزنش می‌کنید. همه این حرف‌ها من را مطمئن‌تر می‌کرد و به فرداهای خوش امیدوارتر می‌کرد.

حالا چهار ماه از بارداری‌م می‌گذرد و نقش مادری دارد کم‌کم بر روح و جسمم ظاهر می‌شود. مادرِِ دانشجوی شاغلی هستم همینک که به غیر از مراقبت از خود و بچه‌ام باید به کلاس‌های دانشگاه و اوضاع پایان‌نامه و مسائل محیط کاری‌ام هم رسیدگی کنم و برای هر کدام برنامه‌ریزی داشته باشم.

من همینجا اعتراف می‌کنم که تصور غلطی از دوران بارداری داشتم. تصوری که خیال می‌کردم در دوره‌ی بارداری هم مثل سابق می‌توانم به امورم رسیدگی کنم و کارهای همیشگی‌ام را هم انجام دهم. در هیچ کدام از مطالعات و گفت‌وگوها و چکاب‌های قبل از بارداری کسی برایم از سختی‌های جسمی و روحی این دوران حرفی نزده بود، کسی نگفته بود که دیگر آدم سابق نخواهی بود. من حتی برای ده دقیقه هم نمی‌توانم سرپا بایستم و سر کلاس‌هایم کمی که می‌ایستم و راه می‌روم باید به سرعت بنشینم یا مثل سابق خواب راحت و یک‌سره‌ای را ندارم. پوست صورتم، موهای سرم، پاهایم هیچ‌ کدام عین سابق نیستن. مثل سابق خودکنترلی و آرامشی که داشتم را ندارم و زود عصبانی می‌شوم. حوصله دست گرفتن یک کتاب و خواندن یک مقاله را ندارم و بعد از خواندن چند صفحه زود خسته می‌شوم و دچار سردرد می‌شوم. به راحتی نمی‌توانم خم و راست شوم وحتی تصور اینکه روزی تغییر حالت خواب از پهلوی راست به چپ سخت شود باورش برایم غیرممکن بود. یک لحظه ممکن است همه چیز در خانه برایم وحشتناک و تنفرآمیز شود و روز دیگری ممکن است هیچ چیزی از این تنفر به یادم نماند. مثل سابق هر چیزی نمی‌توانم بخورم و حتی محبوب‌ترین خوراکی‌هایم و ممکن است خیلی از بوها من را به مرز جنون بکشاند، حتی دستشویی و حمام رفتن برایم سخت‌ترین کار دنیاست و هرجایی می‌روم باید مراقب باشم ویروس، میکروب و یا آلودگی‌های در کمین به سراغم نیایند. این روزها من با پدیده‌ی عجیب و غریبی روبه‌رو شده‌ام که اصلا درکی از آن نداشته و کم‌کم باید خودم را با آن مانوس و حتی با آن به خوبی کنار بیایم وگرنه کلاهم پس معرکه ست. هر لحظه ممکن است درونم اتفاقی بیفتد که خوشایند یا ناخوشایند باشد و من باید آرامشم را حفظ کنم و هرگز استرس به خودم راه ندهم. در وبلاگ‌ها،‌کتاب‌ها و سایت‌ها و تجربه زیسته‌ی آدم‌ها خبری از چیز‌های ناخوشایند و احوالات سخت دوران بارداری نیست و همگی از خوشی و خوشحالی و حس شیرین آن برایتان‌ می‌گویند. با وجود همه آمادگی‌ها و مطالعاتم قبل از بارداری،‌ بارداری برایم امر ناشناخته‌ای ست که حالا باید به این ناشناختگی و تحولاتش دست دوستی هم بدهم و خودم را بیش از پیش آماده کنم. وقتی به دخترم فکر می‌کنم دلم غنج می‌رود و خیال و آرزو‌هایم تا کجاها که نمی‌رود اما بخش سخت دوران بارداری را هم باید بپذیرم و برایش فکری کرد. بارداری همانقدر که می‌تواند شیرین باشد به همان اندازه هم می‌تواند سخت باشد. بارداری درست مثل هندوانه در بسته‌ای ست که نمی‌دانی‌چه چیزی در انتظارت است. به قول همسر جان باید به خودم مدام یادآوری کنم که من الان مادرم و مهم‌ترین نقشم هم همین است پس بقیه چیزها را بی‌خیال می‌شوم. یعنی اگر شد بهشان رسیدگی می‌کنم و اگر هم نشد استرس و اضطرابش را فراموش می‌کنم و رگ بی‌خیالی‌م را نشانش‌ می‌دهم.

پ.ن۱: با امروز که دانشگاه نرفتم سه غیبت مجازم در همه کلاس‌هایم تمام شد. حالا چطور این بی‌خیالی را به استادانم نشان دهم؟! :)

پ.ن۲: برای کم شدن سختی‌های جسمی و روحی این دوران امروز وقت مشاوره برای رفتن به کلاس‌های یوگا و شنا و مراقبت‌های بارداری گرفتم. متناسب با وضعیت هر مادر کلاس‌هایی را برایش برنامه ریزی می‌کنند. 
  • مهسا قربانی

بذرِ حساسیت و دغدغه‌مندی‌مان دارد خشک می‌شود

صبح همان شبی که ماجرای سعید طوسی را در رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی دیدم و خواندم و شنیدم،‌ یکی از همکارانم در مدرسه از من درباره‌ی چند و چون ماجرا سوال کرد و خواست برایش بیش‌تر توضیح دهم، در خلال حرف‌هایمان بود که دوست دیگرم که از موضوع گفت‌وگوهایمان مطلع شد با ناراحتی و دستپاچگی از من می‌خواست که شایعه نکنم و درباره‌اش حرف نزنم و چرا از چیزی که مطمئن نیستم می‌گویم. حرف‌های رد و بدل شده‌ی ما و اینکه من چه گفتم و او چه گفت بماند. بعد از آن واکنش‌ِ تند بود که دیگر حرف‌ش را نزدم و سکوت کردم اما هر روز سند و نامه و اظهار نظر جدیدی درباره‌اش می‌خواندم و می‌شنیدم اما باز حرفی نمی‌زدم. گویی مهر سکوتی بر لبم زده‌اند.

این چند وقت اخیر جک‌ها و عکس‌ها با کپشن‌های طنزگونه‌ در شبکه‌ها و کانال‌های مختلفی که عضویت داشتم می‌دیدم، ‌آنقدری زیاد بودند که دیگر خنده‌دار نبود،  بیشتر ترسناک  بودند. این حجم از مسخرگی و لودگی، در واکنش  به این خبر در روزهای بعدش برایم بی‌سابقه و هولناک بود. بعدتر وقتی بیشتر فکر کردم یادم افتاد قبلا هم درباره خیلی از اتفاقات و ماجراهای هولناک‌تر دیگری هم همین قدر استعداد ِطنازی و بذله‌گویی را از خودمان نشان داده بودیم. درباره ماجرای یاشار سلطانی، قناعتیِ شورای شهر،‌ واگذاری املاک شهرداری و قالیباف، فیش‌های حقوقی، اسید‌پاشی دختران اصفهان، اختلاس‌های هشت هزار و سه هزار میلیاردی،‌گم شدن دکل‌ نفتی، تبرئه و نامه عذرخواهی مرتضوی، ماجرای لغو کنسرت‌ها و ...       

ما در برابر این اتفاقات عجیب و غریب به جای نشان دادن واکنش‌های عجیب و غریب و اعتراض و ناراحتی جوک می‌سازیم و می‌خندیم،‌ حتی همدیگر را دعوت به سکوت و خفه شدن می‌کنیم. این اگر از بی‌تفاوتی‌مان نشئت نگرفته از چه می‌تواند باشد پس. بی‌تفاوتی‌ای که با مسخره و به مضحکه کشاندن این اتفاقات راه را برای هرگونه اعتراض مدنی و پی‌گیری‌های حقوقی و قضایی و در نهایت مسکوت ماندن پروند‌ه‌ها بیش‌از پیش هموارتر می‌کند. این هیاهو در قالب جُک و طنز و لودگی باعث می‌شود خشم و اعتراض‌مان کور شود و به راحتی از کنار ماجراها بگذریم بعد از مدتی هم دیگر خبری از عواقب ماجرا و پیگیری‌هایش نیست. دیگر حتی رسانه‌ها هم فراموشش می‌کنند چه برسد به مردم‌مان.

دیروز بحثی سر یکی از کلاس‌هایم شد. درباره تبعیض‌های قومیتی و نگاه‌های تحقیرآمیزی که به قومیت‌های مختلف داریم و این نگاه‌ها را در قالب جوک‌ها منتشر می‌کنیم. همانجا بود که به بچه‌ها گفتم انگار یاد گرفته‌ایم همه چیز و همه کس را مسخره کنیم و شکاف‌های بین خودمان را بیشتر و بیشتر کنیم. در پس این شکاف‌ها آیا حرکت‌های دسته‌جمعی و هماهنگ بر سر موضوعات و مسائل مختلف شکل می‌گیرد؟ آیا می‌شود برای حق آزادی‌های مدنی،‌ رفع تبعیض‌های جنسیتی و قومیتی، عدالت، از بین بردن فقر و انواع درد‌های اجتماعی‌مان تلاش دست‌جمعی کنیم؟!

  • مهسا قربانی

چهار مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۰ صبح

می‌گن دغدغه‌ها و نگرانی‌های مادرها درباره بچه‌هاشون از همان مرحله جنینی و در بطن مادر شروع می‌شود و تا پیر شدنِ بچه‌هاشان ادامه دارد.

امروز درست وسط دانشگاه زیر درخت بید مجنون، روبه‌روی قبور شهدای گمنام دانشگاه نشستم و یک دل سیر و با صدای بلند گریه کردم،‌کسی اون دور و بر نبود و خلوت بود و تک و توک آدم‌هایی هم که من را در این وضعیت می‌دیدن یحتمل با خودشان فکر می‌کردند که عجب آدم مخلصی‌ست که اینطور برای شهدا گریه می‌کند. خب ماجرا این نبود و من نمی‌دانم که چرا این‌طوری گریه می‌کردم. یادم نمی‌آید که انقدر آدم دل‌نازکی بوده باشم که با جواب نه شنیدن و بی‌توجهی به حرف‌هایم این‌طور به گریه بیفتم. اما می‌دانم چرا گریه می‌کردم در آن لحظات فقط به تو،‌ به نورای عزیزم فکر می‌کردم و بخاطر تو بود که گریه‌ام گرفته بود تمام بدو بدوهای اون روز من در اتاق‌های دانشگاه بخاطر تو بود.

همانجا بود که با خودم گفتم اگر عمر من به دنیا قد داد و بزرگ شدنت را دیدم نمی‌گذارم در این کشور اگر شرایط همچنان همین‌طور بود درس بخوانی.

پ.ن: البته بعدش هم در حالی که هنوز داشتم اشک و فین‌م را با هم و یک جا پاک می‌کردم یک نارنگی سبز بزرگ با هم خوردیم و رفتیم سر کلاس :)

 

  • مهسا قربانی

یک مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۰ صبح

امروز رفتیم غربالگری سه ماهه اول برای اینکه مطمئن شویم حالت خوب است و مشکلی نداری. ساعت ۱۱ برای سونوگرافی صدایم کردند. دراز کشیدم و مشتاقانه از روی مانیتور تو را می‌دیدم اما پشتت به ما بود و برنمی‌گشتی،‌ خانم دکتر هم گفت اینطوری نمی‌شود برو یه لیوان آب قند غلیظ بخور تا به ورجه وورجه بیفتد و ما بتوانیم ببینیمش و تاکید هم کرد سر راه نصیحتت کنم تا حرف گوش بدهی و برگردی. خب من هم خیلی ساده‌انگارانه باور کردم و کلی هم نصیحتت کردم و کلی هم باهات حرف زدم که آخه مادر‌ِ من قشنگِ من برگرد و یک لیوان آب قند غلیظ هم خوردم و برگشتم و باز تو برنگشتی! خانم دکتر گفت تقصیر تو است که برنمی‌گردد خودت را سفت کردی و این بیچاره جا ندارد تکان بخورد با دستش شکمم را نشان داد که دقیقا روی سرت بود. گفت برو و یک ناهار حسابی بخور و برگرد.

برگشتم و اینبار برگشتی و صورتت را برای اولین‌بار دیدم دست و پاهایت را هم که تکان می‌دادی و قلبت را هم که تندتند می‌زد می‌دیدم و اشک‌هایم را که نمی‌دانم از سر ذوق بود یا شکرِ نعمت یا دلتنگی برای دیدنت، یواشکی پاک می‌کردم.

یک جاهایی می‌دیدم که دست و پایت را به طرف بالا آن قسمت که شکم من روی سرت بود تکان می‌دادی، مثلا ضربه‌های محکمی می‌زدی که من شکمم را بالاتر ببرم تا تکان بخوری همین که نفس عمیق می‌کشیدم و شکمم جابه‌جا می‌شد دست و پایت را می‌آوردی پایین یحتمل چهره قهرمانانه‌ای هم با خودت می‌گرفتی که بلاخره توانستم این شکم را به سمت بالا هل بدهم و موفق شدم :)

راستی با بابات سر جنسیتت شرط بسته بودیم. من گفتم دختری و بابات معتقد بود تو پسری خب معلوم است دیگر تو دختری و من شرط را بردم. قرار است نورای ما باشی. البته دکتر گفت با احتمال هشتاد درصد و برای اطمینان باید تا چهار هفته دیگر صبر کنیم.

 

  • مهسا قربانی

۲۵ شهریور ۱۳۹۵

بلاخره از چیزی که می‌ترسیدم دارد سرم ‌می‌آید افزایش بیش‌از حد اشتها و ریزش موهایم، بعد از دو ماه و نیم حالت تهوع و بی‌اشتهایی حتی وزن کم کردن حالا به یکباره حالت تهوعم رفته است جای خودش را به مدام گرسنه شدن داده است یک جوری که یک‌هو دست و پایم شروع به لرزیدن می‌کند و گویی همین الان است که از گرسنگی غش کنم با اینکه یک ساعت قبلش حتما یک چیز خورده‌ام. همه‌ی وزن از دست‌رفته‌ام در عرض ده روز برگشت. درباره ریزش مو هم با دکتر صحبت کردم خانم دکتر هم گفتن باید با آن کنار بیایم دیگر، کاریش نمی‌شود کرد به مرور بر‌می‌گردد و درست می‌شود و به قول بابات کیویِ ما همش این روزها آب و پیاز می‌خورد،‌ از شدت ریزش مشخص است که پیاز موهای من حسابی هم بهش مزه کرده است.

راستی این هفته کیوی صدایت می‌کنیم قدت یحتمل چیزی اندازه‌ی یک کیوی کوچولو است‌.

  • مهسا قربانی

ساعت ۱۰:۳۰ شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۵

دیروز احساس می‌کردم حتی یک ستاره هم در این آسمانِ بی‌کران ندارم.

امروز صبح که بیدار شدم و صبحانه خوردم احساس کردم حالم بهتر است حتی همراه با مربی ورزشی شبکه ورزش دو تایی با هم ورزش کردیم و این اولین ورزش دو تایی ما بود. امروز حالم بهتره و به این فکر کردم تو تک ستاره‌ی آسمان منی.

امروز مامانت باید انتخاب واحد کنه و از یک هفته دیگه هم با هم بریم دانشگاه و درس بخونیم و به قول بابات باسواد شیم :)

  • مهسا قربانی

۱۵ شهریور 1395

بر اساس تحقیقات و تجربه‌ی خودم در سه ماه ابتدایی بارداری،‌ زنِ باردار حالت‌ها و حس‌های متفاوتی را تجربه می‌کند که حتی با تجربه‌ی خواهرها و مادر و اعضای فامیل‌تان هم تفاوت دارد. در نتیجه وقتی به بقیه می‌گویید که از بوی حمام بدتان می‌آید و نمی‌توانید داخل حمام بروید ممکن است یک دل سیر به شما بخندند. ولی این حالت‌ها دقیقا دست خودتان نیست و چاره‌ای جز تحمل و عوق زدن‌های مدام ندارید این وضعیت وقتی وخیم‌تر خواهد شد که دستشویی فرنگی هم داخل حمام باشد و از آنجایی که تکرر یکی از مشکلات اصلی در سه ماهه‌ی اول است شما این ایام ناگزیرا در فاصله حمام تا تخت در تردد هستید و هر نیم ساعت یک بار با کلی سلام و صلوات و نذر و بستن دهان و دماغ با گیره‌ و نفس حبس کردن بلاخره وارد حمام می‌شوم. خیلی وقتها هم برای حمام نرفتن‌م هزار یک دلیل به هم می‌بافم که خودم را راضی کنم الان نروم ولی خب مگر می‌شود تا چقدر حمام رفتنم را به تاخیر بیاندازم بلاخره که باید حمام رفت. خلاصه این یکی از مشکلات اصلی من در این روزهاست و امید دارم با ورود به سه ماهه دوم وضعیتم بهتر شود و با حمام دوست شوم.

 

  • مهسا قربانی

۱۳ شهریور ۱۳۹۵

به بهانه تولدم

تولد امسالم با تولد سال‌های پیشم تفاوت چشم‌گیری دارد. تفاوت و هیجانش به این است که هم سالگرد تولد من هست و هم انسان دیگری در وجودم متولد شده است. و این بی‌شک اولین و آخرین تولد دو تایی ما بود که با هم گرفتیم.

از سال دیگه هر کی تک‌تک تولد می‌گیره :)

  • مهسا قربانی

۳ شهریور ۱۳۹۵ 

سلام خرما جانم؛

چرا خرما! چون بابات این روزها بهت می‌گه خرما، هرچند الان اندازه‌ات از خرما کوچک‌تره ولی خب بابات دوست داره بهت بگه خرما،‌ همین الان که دارم این را می‌نویسم و ثبت‌شان می‌کنم حالت تهوع دارم و سردرد و به سختی روی صندلی نشستم.

۴ شهریور ۱۳۹۵

دوباره از سر بگیریم حرف ناتمام دیشب را خرما جان

 قبل از اینکه باردار شوم وقتی به حاملگی فکر می‌کردم حس و حال خوبی بهم دست می‌داد برایم تداعی‌کننده یک حس شیرین بود که سرانجامش شیرین‌تر خواهد بود. این روز‌ها که در حال تجربه‌ی این پدیده‌ی ناشناخته هستم همه جور حسی را تجربه می‌کنم بهتر بخواهم بگویم روزی نیست که حالم با روز قبل یکی باشد هر روز منتظر یک اتفاق جدیدی در بدنم و احوالاتم هستم که خیلی هم احوالات خوشایندی نیست ولی می‌دانم همه‌اش عادی ست و جزء عوارض حاملگی ست و همین خیالم را آسوده می‌کند. با این حال می‌دانم با همه‌ی این احوالاتِ ناخوشم آخر این شاهنامه‌ خوش است و همین باعث می‌شود وقتی از سرگیجه و حالت تهوع روی تخت در حال غش و ضعف هستم تنها توانی که من را می‌تواند در آن حال بلند کند و کشان‌کشان به آشپزخانه برساند و قاشقِ عسل را در دهانم بگذارم وقتی‌ست که به توی نازنین فکر می‌کنم. خیلی وقت‌ها میل‌م به خوردن نمی‌رود ولی بخاطر تو می‌خورم هرچند بعدش بلافاصله حالت تهوع همان حس آشنای این روز‌هایم بهم سراغم می‌آید.

 بابا حامد مدام ذوقِ تو را دارد و از من بیشتر با تو حرف می‌زند و قربان‌صدقه‌ات می‌رود. هر روز برایم صبحانه آماده می‌کند یا اگر وقت نداشته باشد دو تا لقمه درست می‌کند و بالای سرم می‌گذارد و بعدش می‌رود. شب‌ها هم آب هویج،‌ آب طالبی، آب انبه هر چی که در یخچال داشته باشیم برایمان آماده ‌می‌کند.

این روزهایم همه شبیه به هم هستند. صبح تا دیر وقت خوابم و بعدش با صدای تلفن‌های مامانم یعنی مامان بزرگت مجبور می‌شم لباس بپوشم و بروم ناهار را با هم بخوریم و بعدش خواب بعدظهر و دوباره بیدار شدن (یکی از اصلی‌ترین اتفاقاتی که برایم افتاده خواب‌آلودگی و خوابیدن زیاده) و چند تکه میوده خوردن و دوباره آمدن به خانه خودمان و دراز کشیدن و به زور چند لقمه شام خوردن و هرزگاهی هم که سرم درد نکند کتاب برادران کارامازوف را می‌خوانم این‌ها تقریبا کارهای هر روزه‌ من است. همین قدر تکراری و بدون کوچکترین تغییری.

 

  • مهسا قربانی

دوشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۵

 من مادر شدم

خب اگر دکتر‌ها درست گفته باشند در هفت هفته و یک روزگی بسر می‌برم و هنوز نمی‌دانم تو قرار است نورای ما باشی یا زهیر. هرچه که هستی باش همین که سالم باشی کافی‌ست. الان تمشک صدایت می‌کنیم. قدت اندازه‌ی یک تمشک سرخه و من و بابات تمام این هفته به همین اسم صدایت می‌کنیم. هفته پیش دکمه بودی و هفته قبلش هم عدس.

و اما این روز‌ها حال خوشی ندارم صبح تا بعدظهر حال زاری دارم،‌ حالت تهوع دارم و بدن درد و خستگی و بی‌رمقی‌م زیاده. یه جوریم که حال هیچ‌کس را ندارم، هر چی می‌خورم بلافاصله احساس تهوع بهم دست می‌ده و پس خیلی چیزی نمی‌تونم بخورم در نتیجه هی بی‌حال‌تر می‌شم و وزن از دست می‌دهم. البته به گفته‌ی دکترم در ماه‌های ابتدایی این حالت طبیعی‌ست.

روزهای جدیدم پر است از نگرانی‌های جدید، هم نگران تمشک هستم و هم نگران روزهای پیش‌رویم. نمی‌دانم قرار است چه چیزهایی اتفاق بیفتد. از حال جسمی و تغییر ظاهری تا تغییرات اساسی‌تر زندگی‌مان. اینکه تمشک جان با من راه می‌آید و با این وضع جدیدم می‌توانم مدرسه و دانشگاه بروم؟ کار پایان‌نامه‌ام پیش می‌رود؟ نمی‌دانم، ترجیح می‌دم این روزها فقط به شنبه‌ آینده فکر کنم که قرار است بروم سونوگرافی و صدای قلبت را بشنوم این هیجان‌انگیز ترین قسمت این روز‌هاست فعلا.

  • مهسا قربانی