این روزهای تکراری من
۳ شهریور ۱۳۹۵
سلام خرما جانم؛
چرا خرما! چون بابات این روزها بهت میگه خرما، هرچند الان اندازهات از خرما کوچکتره ولی خب بابات دوست داره بهت بگه خرما، همین الان که دارم این را مینویسم و ثبتشان میکنم حالت تهوع دارم و سردرد و به سختی روی صندلی نشستم.
۴ شهریور ۱۳۹۵
دوباره از سر بگیریم حرف ناتمام دیشب را خرما جان
قبل از اینکه باردار شوم وقتی به حاملگی فکر میکردم حس و حال خوبی بهم دست میداد برایم تداعیکننده یک حس شیرین بود که سرانجامش شیرینتر خواهد بود. این روزها که در حال تجربهی این پدیدهی ناشناخته هستم همه جور حسی را تجربه میکنم بهتر بخواهم بگویم روزی نیست که حالم با روز قبل یکی باشد هر روز منتظر یک اتفاق جدیدی در بدنم و احوالاتم هستم که خیلی هم احوالات خوشایندی نیست ولی میدانم همهاش عادی ست و جزء عوارض حاملگی ست و همین خیالم را آسوده میکند. با این حال میدانم با همهی این احوالاتِ ناخوشم آخر این شاهنامه خوش است و همین باعث میشود وقتی از سرگیجه و حالت تهوع روی تخت در حال غش و ضعف هستم تنها توانی که من را میتواند در آن حال بلند کند و کشانکشان به آشپزخانه برساند و قاشقِ عسل را در دهانم بگذارم وقتیست که به توی نازنین فکر میکنم. خیلی وقتها میلم به خوردن نمیرود ولی بخاطر تو میخورم هرچند بعدش بلافاصله حالت تهوع همان حس آشنای این روزهایم بهم سراغم میآید.
بابا حامد مدام ذوقِ تو را دارد و از من بیشتر با تو
حرف میزند و قربانصدقهات میرود. هر روز برایم صبحانه آماده میکند یا اگر وقت
نداشته باشد دو تا لقمه درست میکند و بالای سرم میگذارد و بعدش میرود. شبها هم آب هویج، آب طالبی، آب انبه هر چی که در یخچال داشته باشیم برایمان آماده میکند.
این روزهایم همه شبیه به هم هستند. صبح تا دیر وقت خوابم و بعدش با صدای تلفنهای مامانم یعنی مامان بزرگت مجبور میشم لباس بپوشم و بروم ناهار را با هم بخوریم و بعدش خواب بعدظهر و دوباره بیدار شدن (یکی از اصلیترین اتفاقاتی که برایم افتاده خوابآلودگی و خوابیدن زیاده) و چند تکه میوده خوردن و دوباره آمدن به خانه خودمان و دراز کشیدن و به زور چند لقمه شام خوردن و هرزگاهی هم که سرم درد نکند کتاب برادران کارامازوف را میخوانم اینها تقریبا کارهای هر روزه من است. همین قدر تکراری و بدون کوچکترین تغییری.
- ۹۵/۰۷/۰۷