اینجا آغاز قصهی مادرانهی من است
دوشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۵
من مادر شدم
خب اگر دکترها
درست گفته باشند در هفت هفته و یک روزگی بسر میبرم و هنوز نمیدانم تو قرار است
نورای ما باشی یا زهیر. هرچه که هستی باش همین که سالم باشی کافیست.
الان تمشک صدایت میکنیم. قدت اندازهی یک تمشک سرخه و من و بابات
تمام این هفته به همین اسم صدایت میکنیم. هفته پیش دکمه بودی و هفته قبلش هم عدس.
و اما این روزها حال خوشی ندارم صبح تا بعدظهر حال زاری دارم، حالت تهوع
دارم و بدن درد و خستگی و بیرمقیم زیاده. یه جوریم که حال هیچکس را
ندارم، هر چی میخورم بلافاصله احساس تهوع بهم دست میده و پس خیلی چیزی نمیتونم بخورم در نتیجه هی بیحالتر میشم و وزن از دست میدهم. البته به گفتهی دکترم در ماههای ابتدایی این حالت طبیعیست.
روزهای جدیدم پر است از نگرانیهای جدید، هم نگران تمشک هستم و هم نگران روزهای پیشرویم. نمیدانم قرار است چه چیزهایی اتفاق بیفتد. از حال جسمی و تغییر ظاهری تا تغییرات اساسیتر زندگیمان. اینکه تمشک جان با من راه میآید و با این وضع جدیدم میتوانم مدرسه و دانشگاه بروم؟ کار پایاننامهام پیش میرود؟ نمیدانم، ترجیح میدم این روزها فقط به شنبه آینده فکر کنم که قرار است بروم سونوگرافی و صدای قلبت را بشنوم این هیجانانگیز ترین قسمت این روزهاست فعلا.
- ۹۵/۰۷/۰۷