فرازش

روزمره‌گی‌های آدمی که دلش می‌خواست یک روز دل همه‌ی آدم‌ها را به دست بیاورد

فرازش

روزمره‌گی‌های آدمی که دلش می‌خواست یک روز دل همه‌ی آدم‌ها را به دست بیاورد

فرازش

فرازش به معنی صعود است. در نجوم به نقطه‌ای که مدار حرکت یک ستاره در موقع حرکت به سمت شمال، استوا را قطع می‌کند گره فرازشی یا گره صعودی می‌گویند. دوست دارم آن لحظه‌ی ناب فرازش را در زندگی‌ام تجربه کنم. گره‌های ذهنی‌م را یکی‌یکی باز کنم و ازشان رد شوم و صعود کنم؛ صعودی بی‌بازگشت.

آرزوهای برباد رفته‌ی نوجوانی‌ و جوانی‌ تباه شده‌ام را از که مطالبه کنم؟!

یادم می‌آید کلاس سوم راهنمایی بودم و بین دو رشته هنر و انسانی در تردید که کدام یکی را انتخاب کنم و کدام بیشتر با احوالات من سازگار است و هر دو را هم به یک اندازه دوست داشتم. پس تنها معیار انتخابم بین این دو رشته نزدیکی یک دبیرستان‌ معروف رشته انسانی به خانه‌مان و نبود یک هنرستان خوب در نزدیکی‌مان بود.
آزمون ورودی به دبیرستان مذکور را با موفقیت گذراندم و به یکی از بهترین مدارس و یا تنها مدرسه‌ی خوب علوم انسانی کل کشور راه یافتم. بهترین چرا؟ به گواه آمار و ارقامی که ارائه می‌شد و نشان از رتبه‌های تک‌رقمی و دورقمی خروجی هر ساله‌ی این مدرسه بود و خودمان هم به چشممان هم می‌دیدیم که بیشترِ رتبه‌های برتر رشته‌ی انسانی از مدرسه‌ی ما بود. در زمان ما، فقط دو شعبه‌ی دخترانه و یک شعبه‌ی پسرانه در کل شهر تهران بلکه کل ایران داشت اما می‌دانم الان شعبه‌هایش در کل کشور زیاد شده است.
در یکی از مراحل ثبت‌‌نام بودیم که یادم می‌آید مشاور تحصیلی و معاون مدرسه به مادرم گفتند که دخترتان در هیچ‌ کلاسی جز کلاس‌های مدرسه نباید حضور داشته باشد و فقط باید متعهد و پای‌بند به همین دبیرستان باشد. مادرم هم با اطمینان گفت که «نه٬ توی هیچ کلاس خصوصی یا آموزشگاهی ثبت‌نامش نکرده‌ایم». خانم ناظم با صدای کمی بلندتری گفت که کلاس درسی منظورم نیست. آن که معلوم است جای دیگری نرود. هیچ فوق‌برنامه و کار دیگری هم نباید بکند. مادرم با تعجب گفت «فقط باشگاه والیبالش را می‌رود دیگر». باز خانم ناظم‌ فرمودند «ای بابا! هیچ کلاسی! خانم! اگر نمی‌خواهید قواعد مدرسه را رعایت کنید، ببریدش جای دیگری. برای بودن در این مدرسه سرودست می‌شکنند. اگر می‌خواهید بچه‌تان موفق باشد و آینده‌دار،‌ اگر می‌خواهید دانشگاه خوب قبول شود، فقط تمرکز کنید روی درس خواندنش. شما از الان شرعاً مسئولید که هیچ برنامه‌ی دیگری جز برنامه‌های مدرسه را انجام ندهید.» من و مادرم هم از ترس اینکه نکند فردا پس‌فرداها الدنگ و سربار جامعه شوم و اگر ــ‌خدایی نکرده‌ــ دانشگاه خوبی قبول نشوم، دیگر آینده‌ای ندارم و مسیر موفقیت قطعا از این مدرسه رد می‌شود، سریع گفتیم «چشم چشم،‌ فقط درس و مدرسه.»
قبل از رفتن به این دبیرستانِ کذایی سال‌ها بود که والیبال بازی می‌کردم و بارها خودم را در قامت تیم‌ ملی والیبال زنان تصور کرده‌ بودم. قبل از رفتن به «بهترین مدرسه علوم انسانی کشور» به صورت جدی داستان می‌نوشتم و کلاس‌های داستان‌نویسی را باجدیت دنبال می‌کردم و خودم را یک نویسنده تمام عیارِ کودک و نوجوان در آینده‌ی نه‌چندان دور می‌دیدم. قبل از رفتنم به همان مدرسه‌ی خشک و جدی با جو مذهبی نه‌چندان دلچسب (که حتی منِ بچه‌مذهبیِ برآمده از دل یک خانواده‌ی مذهبی و مشتاق به مذهب را هم ناامید می‌کرد) عاشق موسیقی و ساز زدن بودم و در گروه کُر کوچکی عضو بودم و آرزو می کردم تا ساز را حرفه‌ای یاد بگیرم. قبل از این مدرسه عاشق نقاشی بودم و هر از گاهی خرده‌استعداد‌هایم را بر روی کاغذ و بوم و مقوا می‌ریختم. قبل از این مدرسه فعالانه در گروه‌های فرهنگی و هنری مسجدمان و کانون فکری و پرورشی عضو بودم و نوجوانی می‌کردم. بعد از این مدرسه همه را دور ریختم و فراموش کردم و دودستی چسبیدم به کتاب و تست و آزمون و مشاوره‌های استرس‌زای مدرسه و کنکور. دیگر آن اواخر، نزدیک کنکور، آنقدری توانمند شده بودیم که در ۱۵ دقیقه سی تست عربی اختصاصی می‌زدیم و مشاورانمان پزش را می‌دادند.
حالا یازده سال از فارغ‌التحصیلیم از این مدرسه می‌گذرد و من که لیسانسم را از یکی از دانشگاه‌های خوب این کشور گرفته‌ام و حالا دانش‌جوی جامعه‌شناسی ارشدم در دانشگاه دیگری، آدمی بی‌هنر و بی‌مهارتم که همین رشته و مدرک هم آینده‌ای به من نمی‌دهد و همین دانشگاه و نظام آموزشی معیوب من‌‌ را بیشتر سرخورده کرد. در دانشگاه هم این روند هم‌چنان ادامه داشت. وقتی در انجمن‌های علمی دانشگاه اندک کارهایی را با علاقه دنبال می‌کردیم و انجام می‌دادیم، باز هم استادان و رییس دانشکده‌ مدام به‌مان گوشزد می‌کردند که ول کنید این کارهای بی‌سروته را و بچسبید به درستان.
حسرت چیزهای زیادی را می‌خورم که نیمچه استعداد و ذوقی برایشان داشتم و می‌توانستند مسیر زندگیم را جور دیگری رقم بزنند اما با اشتباهات مسئولان مدرسه‌مان تمام ذوق و قریحه‌ام کور شد و همه توانمندی‌هایم در درس و آزمون‌ و کنکور‌ها و کلاس‌های تست منحصر شد. ای کاش آن‌وقت‌ها کسی یا کسانی دلسوز بودند و آینده‌مان را فقط در درس و دانشگاه نمی‌دیدند و اجازه می‌دادند که از نوجوانی و جوانی‌مان بیشتر لذت ببریم وآینده‌ی بهتری برایمان تصویر می‌کردند تا الان این‌گونه حسرت به دل نمی‌ماندیم.
بعد ازآن زمان هر وقت کسی از اطرافیان سراغم می‌آید که نظرت درباره فلان مدرسه‌ی خوب چیست که بچه‌م را بفرستم، صریحا مخالفت می‌کردم و می‌گفتم آینده بچه‌تان را خراب نکنید و نفرستید. آن‌ها هم چشم‌غره‌ای می‌رفتند و «وااااا؟»یی نصیبم می‌کردند و فردایش خبر ثبت‌نام بچه‌شان در فلان مدرسه خوب را می‌شنیدم. من از یک راه رفته با آن‌ها حرف می‌زدم و آن‌ها غرق رویای شیرین موفقیت در یک دانشگاه خوب و آینده‌ی درخشان فرزندشان بودند. آنچه که آینده‌‌ی ما را می‌توانست بسازد، قدرت اندیشه و حق انتخاب‌ِ بدون هیچ فشار و استرسی است که نه من تجربه کرده‌ام و نه دانش‌آموزان و نه آن پدر و مادرهای نگران.

پ.ن: این روزها که بازی‌های لیگ جهانی والیبال را می‌بینم باز سندروم حسرت‌مان عود کرده است. هر از چند گاهی دچارش می‌شوم. طوری نیست. یادم می‌رود و باز سازگار می‌شوم.

پ.ن۲: این مطلب را خیلی قدیم‌تر نوشته بودم اما دوست داشتم اینجا هم ثبتش می‌کردم

  • مهسا قربانی

نظرات  (۱)

گزینه دنبال کردن وبتون رو نمیذارید؟
پاسخ:
سلام،‌اگر بدانم کجا هست این امکان را حتما می گذارم،‌ اما نمی‌دانم کجای امکانات وبلاگم هست :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی