فرازش

روزمره‌گی‌های آدمی که دلش می‌خواست یک روز دل همه‌ی آدم‌ها را به دست بیاورد

فرازش

روزمره‌گی‌های آدمی که دلش می‌خواست یک روز دل همه‌ی آدم‌ها را به دست بیاورد

فرازش

فرازش به معنی صعود است. در نجوم به نقطه‌ای که مدار حرکت یک ستاره در موقع حرکت به سمت شمال، استوا را قطع می‌کند گره فرازشی یا گره صعودی می‌گویند. دوست دارم آن لحظه‌ی ناب فرازش را در زندگی‌ام تجربه کنم. گره‌های ذهنی‌م را یکی‌یکی باز کنم و ازشان رد شوم و صعود کنم؛ صعودی بی‌بازگشت.

پایان یک ماراتن نفس‌گیر

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۴۹ ب.ظ

شبیه دوِ ماراتن بود؛ شاید هم شبیه یک سفر اما به نظرم دو ماراتن تعبیر بهتری‌ست. یک مسیر نًه‌ماهه را با هم طی کردیم. ابتدای مسیر خیلی سرخوشانه می‌دویدیم و حالم خوب بود. کمی که پیش رفتیم، ادامه‌ی مسیر برایم سخت شد.‌ خسته شدم. به این فکر می‌کردم که آیا به وضعیت قبل از دو ماراتن برمی‌گردم؟ تا نیمه‌های راه آمدیم. اوضاع بهتر شد. دیگر عادت کرده بودیم به مسیر و سختی‌هایش و انگیزه‌هایم برای ادامه‌ی این ماراتن چند برابر شده بود. تو هم با حرکات و تکان‌هایت امیدم را به پایان بیشتر می‌کرد هرچند در سرتاسر این ماراتن نه‌‌ماهه، سختی‌ها و خستگی‌ها، اضطراب و نگرانی‌هایم به اینکه به آخر می‌رسیم یا نه با ما همراه بود. من این بیرون تلاش می‌کردم و همه‌ی حواس و ذهن و فکرم پیش تو بود و مراقب تو بودم و تو هم مثل سربازی که باید تا آخرین قطره‌ی خونش بجنگد، آن داخل می‌جنگیدی. شاید حتی بیشتر از من تلاش کردی تا بمانی و این ماراتن را تمام کنی و بیایی.

حالا که به انتهای ماراتن رسیدیم. به نفس‌نفس افتاده‌ایم. مدام به روزها و لحظه‌های آخر این ماراتن فکر می‌کنم. هر از گاهی به عقب نگاه می‌کنم تا ببینم چه مسیری را با هم آمدیم. هم من خسته شده‌ام و هم تو. اما دیگر تا انتهای راه‌مان چیزی نمانده است. می‌فهمم که تو هم جایت تنگ شده و تلاشت هم زیادتر. احساس عجیبی دارم.‌ نمی‌دانم بقیه‌ی مادرها هم روزهای آخر این ماراتن همین‌جوری می‌شوند یا نه. بعضی وقت‌ها دوست ندارم بیایی بیرون. دوست دارم تا آخر همان‌جا درونم بمانی و در نزدیک‌ترین فاصله‌ با من باشی. آخر من نه ماه، تمام‌ِ توجه‌م،‌ تمام فکرم،‌ تمام انگیزه و انرژی‌ام را برای تو گذاشتم. آخر من تمامِ این نه ماه فقط و فقط مراقب تو بودم و بس. حسم این است که از چیزی مراقبت کرده‌ام و بزرگش کرده‌ام و فقط من می‌فهمیده‌ام‌ش. حالا قرار است بیاید و بقیه هم در آن سهیم باشند. این حسی که می‌گویم اصلا شبیه حسادت نیست. شبیه حس مالکیت هم نیست. بیشتر یک‌جور دم‌خور بودن و مانوس بودن است. من و تو نه ماه روز و شب،‌ در خلوت و شلوغی، هر لحظه با هم بودیم. همان لحظه‌هایی که با کسی حرف می‌زدم،‌ یا سر کلاس سمینار می‌دادم یا مشغول درس دادن بودم یا حتی وقتی در خواب بودم، تو درونم تکان می‌خوردی و حضورت را هزاران بار نشان‌م می‌دادی.

چند روزی بیشتر به پایان این ماراتن نفس‌گیر نمانده. اطراف من پر است از آدم‌های خوبی که هر وقت می‌بینندمان، کلی حس خوب به ما می‌دهند و حالِ خوبمان را خوب‌تر می‌کنند. همین حالا چهره‌ی تک‌تک‌شان جلوی چشمانم است. هر کدام یک‌جور با ما مهربان بودند. اما تصویر یک نفرشان پررنگ‌تر است و مهربانی‌اش بیشتر. همسرم یا همان پدر تو. در تمام این ماراتن سخت کنارمان بود. بعضی وقت‌ها حضورش چنان پر‌رنگ بود که خیال می‌کردم پا‌به‌پای من دارد می‌دود. فارغ از تمام دغدغه‌ها و استرس‌ها و دردهای خودش، هر لحظه‌ کنارمان بود و به ما قدرت و انگیزه می‌داد. شب‌ها با هر تکان من از خواب می‌پرید و مضطرب به من نگاه می‌کرد که حالم خوب باشد. شاید صدهابار بی‌خواب ‌شد. مثل من تمام حرکات تو را چک می‌کرد که مبادا کم شده باشد؛ حتی با حساسیتی بیشتر از من. و مطمئنم هر کاری که از دستش برمی‌آمد را برای‌مان انجام می‌داد. شکر برای داشتنش.

خیلی وقت‌ها ماراتن برای برنده شدن نیست، همین که به انتهای خط ماراتن برسی برایت یک افتخار است. این افتخار با حضور آدم‌هایی که خارج از ماراتن کنار جاده با تو می‌دوند بیشتر می‌شود.

سی‌ونه هفتگی، هفت فروردین ۹۶

  • مهسا قربانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی